گشنگی خیلی بهم فشار میاره. قشنگ از کار میوفتم. مغزم بیبازده و گیج میشه. تقریبا دارم مطمئن میشم دیگه نباید روزه بگیرم. حداقل فعلا نباید بگیرم. خیلیم دوست دارم ولی خب نباید بگیرم.
بنویسم یادم نره. :)
گشنگی خیلی بهم فشار میاره. قشنگ از کار میوفتم. مغزم بیبازده و گیج میشه. تقریبا دارم مطمئن میشم دیگه نباید روزه بگیرم. حداقل فعلا نباید بگیرم. خیلیم دوست دارم ولی خب نباید بگیرم.
بنویسم یادم نره. :)
کمکم دارم میفهمم که چیز عجیبی در من به وجود اومده که جلوم رو میگیره و مضطربم میکنه. در خیلی مواقع قفل میشم و اذیت میشم. لحاظاتی مهمیه برام که دارم این رنجه رو به رسمیت میشناسم و میخوام کشفش کنم و درستش کنم. مختل شده زندگیم. نمیتونم پویا باشم و لذت ببرم.
خودم برداشتم اینه که نوعی از وسواسه. وسواس تمیزی ندارم اونقدر ولی وسواس فکری دارم.
سر تصمیمات مهم خیلی اذیت میشم.
سر انجام کارهای ساده شرکت گاهی توی جزییاتش قفل قفل میشم و از کار میوفتم.
بعضی صبحها از خواب پا میشم و کلی فکر میکنم که امروز رو چیکار کنم.
بعضی موقعها واسه تفریح گیر میکنم که چی انجام بدم.
قدیما حتی برای دور انداختن چیزها، چیزهایی که واقعا میشد بهشون گفت آشغال و باید دور ریخته میشدن، فکر میکردم.
بستن پروندههای فکری کار سختیه برام.
توی نزدیک شدن به آدما و اعتماد کردن بهشون خیلی موفق نیستم.
حرکت تو ابهام فلجکننده ست برام.
حتی بازی کردن برام سخته. وقتی میبینم دارم نمیفهمم که دقیقا باید چیکار کنم بهم فشار میاد. معمولا برای همین اضطرابه از بازی خوشم نمیاد و ازش فاصله میگیرم. مثلا راز هیتلر یا اولون یا مافیا اذیتم میکنن قشنگ.
شروع پروژهها برام خیلی سخت شده. هی فکر میکنم به «ساختار درست» و نمیتونم.
سر تمرینهای دانشگاه اذیت میشدم چون میخواستم دقیق باشن و واقعا یاد بگیرم. سنبل کردن برام خیلی سخت بود. حتی وقتی میدونستم که یادگیری اون مبحث برام اهمیتی نداره و باید سنبل کنم بره.
واسه کار پیدا کردن با اینکه مشکل جدی بیپولی دارم، مدام گیر داده بودم باید جای درست کار کنم. (البته این تو همه اطرافیانم هست و به خودم حق میدم، چون میخوام رشد کنم حتما، حداقل تو این سن.)
معمولا آدمها بهم میگن زیاد فکر میکنی. سختمه وقتی واسه چیزی تصمیمی گرفتم دیگه صبر کنم، هی تو ذهنم میچرخه بازم.
همهش به خاطر مدتها از کار واقعی فاصله داشتنه. نمیدونم. احساس بحران میکنم و به نظرم باید یه کار جدیای بکنم تا دیرتر و عمیقتر نشده. کاش آزادتر بودم و با تمرکز کار میکردم. درمانمه واقعا. فکر کردن به مسائل جانبی روند کشف و درمانم رو مختل کرده. میترسم اگه با مسیر فعلی پیش برم و بازم دور بشم از کار و خلق محصول واقعی بدتر بشم.
اگه اینو خوندی و نظری داشتی حتما بهم بگو. چون من نمیدونم چیکار کنم. مرسی. :)
ناراحتی؟
تو الآن باید برای چیزی که داری ذره ذره میسازیش، برای چیزایی که دونه دونه حل کردهی و برای این صبرت، به خودت افتخار کنی.
میدونم سخته ولی مسیر درسته. دمت گرم واقعاً.
اینو اینجا مینویسم چون از فکرای پیچیدهمه و دوست دارم ثبت بشه. دوست دارم بعدا بدونم این روزا چه فکرایی میکردهم. یه جور بارش فکریه. :)
دیشب وسط مهمونی یه ایمیل از کانادا برام اومد. استاد ایرانیای که باهاش مصاحبه رفته بودم من رو ارجاع داده بود به یه استادی که بهش مرتبطتر بودم. خیلی خوشحالکننده بود. مخصوصا که بعد از ددلاینها هیچ خبری از هیچ کدوم از اپلایهام نیومده بود. ولی حالا خورد خورد دارم فکر میکنم آیا واقعا اپلای مشکل من رو حل میکنه؟ خیلی ناراحتکننده ست که اونقدر اینجا محدود و هر روز محدودتر شده و انقدر بیثبات و مبهم شده که بهتره بریم واقعا.
باید خوب فکر کنم و سعی کنم یه جا منسجم بنویسم که چرا واقعا؟ چی میخوام؟ (هی احتمالا ادیتش کنم و کاملش کنم، سعیم اینه حداقل.)
* یه نکته مهم که نباید یادم بره و باید بهش باور داشته باشم اینه که اگر نرم هم راههایی برای زندگی دارم و کارهایی بلدم که از پسش بر میام. پس اگر نشد و در حالتی بود که اصلا بهش اعتقاد نداشتم و نرفتم، ناراحتی چندانی نباید داشته باشم. سخته زندگی اینجا ولی به هر حال اونور هم سخته و این سختی نباید مسئلهم باشه. باید زندگی کردن رو تمرین کنم و کارم رو بکنم. چون واقعا نمیدونم چی به نفعمه اتفاقا باید بیشتر اعتقاد داشته باشم که هر چی پیش میاد ایشالا خیرمه.
+ یکیش اینه که الان راه واسه رفتن و دیدن دارم. هم سنم و هم موقعیت و هم روابطم و هم نقطهای که توش هستم خیلی در دسترس میکنه برام رفتن رو. چند سال دیگه مسائل خانوادگی بیشتری خواهم داشت. مثلا شاید از کسی خوشم بیاد و بخوام باهاش بمونم، تو اون سن نمیدونم اگه کس مطلوبی پیدا کنم و بخواد بمونه چیکار باید بکنم. ممکنه موندن باهاش بهتر باشه برام. اگه بخواد بره هم به هر حال با هم رفتن خیلی سخته. مسئله دیگه هم اینه که هر چی بریم جلوتر سن خانواده بیشتره و موندن پیششون مهمتر. بگذریم که اگه امسال نرم چقدر ازم سوال خواهد شد که چرا نرفتهی و هی باید جواب بدم. با اینکه برام مهم نیست ولی به هر حال انرژی بر و خستهکنندهست.
+ دوست دارم تحصیل خارج از ایران و دغدغه مالی کمتر داشتن رو تجربه کنم. دوست دارم ببینم اونور چه خبره. واقعا ممکنه که بعدش بخوام برگردم ولی به هر حال باید ببینم. اصلا رشدی که تو رفتن و دیدن هست خودش به تنهایی خیلی خفنه. حتی اگه برگردم رشدی که توی جرئت برگشتن هست هم خفنه.
+ همین که راهم به خارج از مرزها و ارتباطات بینالمللی باز شه خیلی خوبه. خیلی آزادی بهم میده. خیلی کارا میتونم بکنم بعدش. ترسم هم میریزه. حتی اگه برگردم ایران هر موقع لازم بشه و بخوام خیلی راحتتر و با ترس کمتری میتونم برم دوباره و میدونم هم که کجا و برای چی میخوام برم.
+ از لحاظ اقتصادی کلی کمکم میکنه. حداقلش اینه که ۴۰۰۰ و خوردهای دلار قرض فعلیم رو میتونم صاف کنم.
+ واسه منی که عاشق دیدن و شنیدنم حتما کلی تصویر جدید و روایت جالب خواهد داشت. نمیدونم دوست از یه فرهنگ دیگه چطور خواهد بود ولی میتونه ماجراهای جالبی داشته باشه.
+ به هر حال توانمندترم میکنه از جهاتی. یکیش مالیه یکیش جایگاه اجتماعیه یکیش حتی جسمیه، چون نیاز نیست صدتا کار همزمان بکنم و مدام استرس داشته باشم، لذا میتونم با یه نظمی برم باشگاه و به خودم برسم یکم.
- نگرانیم یکی روابط اجتماعیمه. یکی دور شدن از مسیر رشدی که الان دارم و شخصیتی که یکم داره شکل میگیره. نمیدونم بعد رفتن چی بشه.
مثلا به طور خاص همین مصاحبه از تخصصم دوره و دیگه اونقدرا سنم و موقعیتم اجازه نمیده مثل قبل ماجراجویی کنم و براش هزینه بدم. فعلا ترجیح میدم یه پایه جدی و قوی برای خودم شکل بدم. مخصوصا که میدونم نسبتا علاقه دارم به اینی که دارم میسازم و توشم خوبم، فقط زمان لازمه.
البته بعد رفتن میتونم حتی اگر رشته و ریسرچ اونقدرا منطبق نبود با کارآموزی و گشتن تو محیط دانشگاه و مستمع آزاد بودن و اینها مسیر خودم رو بسازم. مخصوصا که خیلی دارم سعی میکنم اساتیدی پیدا کنم که خوش برخورد و قابل تعامل باشن. این موقعیته هم که ارشده.
- میترسم شروع در به دری باشه. جایی رو حس نکنم خونهمه. دیگه تعلق خاطر نداشته باشم. (این حس میکنم با روابط درست و مخصوصا ازدواج تا حد خوبی حل بشه.)
- از بعد از لیسانس که از دانشگاه و آدماش دور شدم کمکم فهمیدم که چقدر ناجور بودن اکثرشون. فکر اینکه دوباره اکثر آدمایی که قراره ببینم از همون جنسن و حتی خیلی از همونا رو هم ممکنه روزمره ببینم، تو ذوقم میزنه. مدام رقابت بیمعنی و تفسیر زشت و حالبههمزن از جهان داشتن.
دیگه مثل قدیم ظریفنگر نیستم. دیگه کمتر به جزییات توجه میکنم. دیگه اونقدرا امیدوار نیستم. نه این که نتونم، بقا بهم میگه نکن. بقا بهم هشدار میده که مواظب باش، حداقل اینجا نه.
من گفته بودم پنجشنبهها نمیام سر کار. دوست دارم استراحت کنم. ولی این هفته گفتم میام، چون چهارشنبه صبح داشتم یه قولی به خودم رو پیگیری میکردم و دیر رسیدم.
دیشب ص گفت پنجشنبه بیاید خونه ما کار کنیم. خونه ص و س. هر دوشون خیلی دوستداشتنین. دیروز فهمیدم گ هم از بچههای ورودی خودشون تو دانشگاه بوده، همه دو سال بالایی ما بودن.
خیلی خونهشون گرم و قشنگ بود. رو یخچال عکسهای دوتاییشون و ازدواجشون بود. یدونه از عکسا جلوی دیواری پربرگ دانشکده بود. یادم افتاد بعد اینکه گفتم چقدر پیادهروی مسیر دانشکده رو دوست دارم، ص از پیادهرویهاش تو همین مسیر با س برام گفت.
حوالی غروب ع هم اومد، اونم همورودیشونه. کیک گرفته بود و برای گ تولد گرفتن. دوستیهاشون زیبا و بامزه بود. مدتهاست با هم دوستن. ص و س منتظر ویزان. اون که بیاد فاصلهشون بیشتر میشه و چه حیف.
در تمام مدت، حین کار کردن و چرند گفتن و خندیدن، بخشی از پردازش ذهنیم صرف این فکر میشد که چه حیف. چقدر میتونستیم جالبتر زندگی کنیم و چقدر هر روز راه بر ما بستهتر میشه. چقدر از هم دور میشیم. چقدر میتونست چیزها کافی باشه. چقدر میشد خلق کرد.
حیف.
امیدوارم یه جایی بشه چیز مشابهی رو ایجاد کرد و نگه داشت. چیزی از جنس خانواده، صمیمی و امن.
تماشا کن.
خوب خوب تماشا کن.
زمان خداحافظی رسیده است.
خوب که تماشا کردی،
سیر که شدی،
که میدانم نمیشوی،
بدون صدا،
بدون هیچ حرفی،
بگذار برود.
رفتنی، رفتنی ست.
چیزی دیگر برای گفتن نیست.
اسپویلر: یه مدت قر و قاطی. نخون.
واقعا دلم تنگ شده برای دوست داشتن. دوست داشن هر چیزی. دوست داشتن تنها رنگ زندگیه و من مدت خوبیه که ندارمش. کار جالب و رنگی کم نکردهم ولی راستش بیشتر از جنس فرار بوده تا آرامش. دوست داشتن پایدار داره یادم میره. مدتهاست تجربه نکردهمش.
دیشب یه ریلزی دیدم از جوردن پیترسون در جواب «چی واقعیه؟» گفت: «ماده؟ خب درسته تا حدی. این یه جوابه. ولی خب تموم میشه...» ادامهش رو ببینید: یوتیوب
هنوز مطمئن نیستم ولی کمکم دارم حس میکنم شاید از دل یه مدت ناامیدی پیداش بشه، ناامیدی واقعی و دیگه دنبالش نگشتن، دیگه تقلا نکردن. (مطمئن نیستم البته که چقدر تقلا کردهم واقعا) ولی حسم داره میگه این یدونه پرونده کوچیک اخیر رو هم ببند و مثل اون اواخر کرونا که کش بستی به دستت تا یادت نره، کشش ببند تا یادت نره باید صبر کنی. یادته؟ «از ما خواسته شده صبر کنیم.»
هر چی به پارسال نگاه میکنم احساس میکنم وقتم رو یه جورایی تلف کردم. فرصت خوبی پارسال داشتم واسه جایی که حسی بهش داشتم و نزدیکتر شدن به دو آدمی که دوستشون داشتم. فقط کافی بود ترسم رو بذارم کنار و تمرکز کنم. به خودم قول بدم و برم جلو. ولی حالم خوب نبود و امید نداشتم. ترسیدم. پارسال اگه نترسیده بودم، از کار میومدم بیرون و همه چی رو میذاشتم وسط احتمالا الآن دنیای آرومتر و شفافتری داشتم.
تنها پناهم اینه که الآنه که بزرگتر شدهم و اصلا به خاطر همین چیزاست که بزرگتر شدهم و میفهمم. یه چیزی که آرومم میکنه اینه که میبینم تیغم تیزتر شده واسه بریدن و دور ریختن. واسه مرزبندی. اگه من الآن در شرایط پارسال بود مشخصتر بود همه چی.
دیشب بالاخره بعد از کلی کلافگی تونستم یه سلسله ویس ضبط کنم و مسئلهم رو بیان کنم.
وسط اقیانوس، تنها و مبهم، واقعا فرقی نداره کدوم وری درست و پا بزنی، اسم کیو و چیو داد بزنی، گریه کنی یا بخندی. فقط باید به یه چیزی دل ببندی و زنده بمونی. اگه میخوای حرکت کنی احتمالا اگه یه سمت ثابتی رو بگیری احتمالا بهتره، ولی خب احتمالا. مثلا با خودت بگی به سمتی که خورشید ازش در میاد میرم چون الان تو اقیانوس آرامم و خشکی باید شرقم باشه.
ولی خب میدونی شاید حتی صرفا زنده موندن و کمتر انرژی مصرف کردن بهتر باشه. هیچکس نمیدونه. هیچکس. گریه کن.
از کدوم پرواز یهو افتادیم این وسط؟ یادم نمیاد.
چه اهمیتی داره؟
گریه کن.
دم غروبه گویا.
وسط دریایی.
هوا بنفش روشنه و آب بنفش تیره.
هیچ اثری از خشکی نیست.
فک کنم چهار سال شده که اینجایی.
گلو و معدهت میسوزه. دهنت مزه سگ جلبک و شوری میده. نفست درد داره.
موجها دیگه به نظر ملایم شدهن.
فردا چه خبره؟
آرامش تویی؟