"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

۲۴
بهمن

سه سال پیش بود. آره فک کنم.

دم کتابخونه مرکزی داشتیم یخ می‌زدیم. یادمه کاپشن نداشتم. اون تلفن حرف می‌زد منم سیب زمینی‌هایی که پخته بودم رو داشتم سرد و خالی خالی می‌خوردم. خالی خالی هم نبود البته، بهشون نمک می‌زدم. تلفنش که تموم شد نگام کرد.

- یخ نمی‌زنی؟

- چرا ولی حال میده.

- تعارف کن حداقل.

- عه ببخشید. بفرما.

- خودت پختی نه؟ :))

- آره. چون سوخته؟ ؛)

- اوهوم.

برام جدید بود. یه غریبه. از مکالمه خوشم اومد. اون موقع‌ها فاز تنهایی گرفته بودم. تا کلاسا تموم می‌شد خدافظی می‌کردم می‌رفتم. معمولاً البته می‌رفتم پایین. مرکزی. تقریباً اکثر روزا دم فنی منتظر می‌شدم مریم رد بشه تا نگاش کنم. یهو به سرم زد من که احتمالاً دیگه نمی‌بینمش بذار از مریم براش بگم. شروع کردم به گفتن. نمی‌دونم چجوری و از کجا شروع کردم. نگام کرد.

- خاااک تو سرت. یعنی تا حالا نگفتی که چقدر دوستش داری؟

- چرا. یعنی نه. فک کنم بیشتر اراجیف بافتم.

- واقعا احمقی. تو هیچی نمی‌فهمی.

سه سال گذشته و دیگه ندیدمش. هنوز حرفاش تو سرمه. ولی فک کنم هنوز «هیچی نمی‌فهمم.»:)

۱۸
بهمن
- روحیه جنگندگی‌ت کجا رفته مرد؟
- سر جاشه. ولی تو به من بگو چرا؟
۱۶
بهمن

آقا من هر چی فکر میکنم نمیتونم جواب این سوال برآمده از دلم رو پاسخ بدم که "میخوای بری از ایران که چی بشه؟"
یه اپسیلون شرایط ثبات داشت خیلی راحت میگفتم حالا حالاها نمیخوام برم.
کنجکاوی و سال بسیار بسیار دارم از دیار غربت. ولی کنجکاوی که نشد دلیل رفتن. دلیل سیر و سیاحته. اونم تازه وقتی که عمیق شدی و سوال شده که من میخوام برم فلان جا. نه اینطوری کورکورانه.
واقعا نمیتونم زندگیم رو اونور آب تصور کنم.
بعد چون نمیتونم تصور کنم نمیتونم براش تلاش کنم. علاقه ای ندارم از زندگیم بزنم براش. ولی این در حالیه که در راستای تحققش فشار میارم به خودم و زندگیم رو بر خودم تیره میکنم.
واقعا لعنت بر سربازی. اگه سربازی نبود فعلا درس نمیخوندم. کار میکردم و آزادی و ساختن رو تجربه میکردم. دنبال سوال خودم میگشتم. اگر لازم بود به دانشگاه بر میگشتم و اگر نه هم نه.
جدی جدی مسئله ست. تمرکز و لذت تعمق ازم گرفته شده.

کاش میشد مدتی بگم گور بابای همه چی. کار خودم رو بکنم. راحت.

شاید این کارآموزی رو برم دید بهتری بهم بده. دیگه با خیال راحت تری یا دیس رفتن رو بدم یا با دید بازتری بخوام که برم.

۱۶
بهمن

امروز بعد مدت‌ها رفتم پردیس مرکزی دانشگاه تهران.

یه زمانی ما کوچک‌ترین موجود اینجا بودیم و حالا تقریبا از اکثرشون بزرگ‌تریم. حس عجیبیه.

اومدم به ته برنامه کتاب‌خوانی عرفان اینا برسم.

۱۱
بهمن
- رویات چیه؟
- استاد بزرگ بشم. یه ماهر تمام عیار.