ضعف، نخواستن، گمراهی، بیثباتی...
وای احساس ضعف شدید من رو فرا گرفته. دارم کمکم متوجه میشم که مدتهاست که من رو فرا گرفته.
قبلا فکر میکردم اینکه دیگه نمیخوام دیده بشم و اینکه دیگه نمیخوام برنده باشم یه رشده ولی الان به نظرم میاد که نه اتفاقا از یه ضعف میاد. احساس میکنم که نه، من دیگه نمیتونم اونجوری برنده باشم.
اصلا برنده باشم که چی؟
آره واقعا این همه زحمت آدم بکشه و برنده بشه که چی؟ قبول دارم. ولی انکار الزام تلاش برای به دست آوردن رو نمیتونم قبول کنم. این یک ضعفه. ضعفی که منجر به نخواستن میشه. اتفاقا رشد اونجاست که بخواهی و تلاش کنی و نتیجه تو رو زمینت نزنه. به قول آقای پیترسون باید قدرت داشت و باید ترسناک بود ولی درست استفاده کرد. اگه ضعیف باشی که خب اصلا نمیتونستی انتخاب کنی که حالا خوب باشی یا بد.
روحیه خواستن و به دست آوردن چقدر توم کمرنگ شده. (اول اومدم بنویسم مرده بعد دیدم چه تیره. این چه حرفیه؟ باید پیداش کنم و رشدش بدم.)
باید منبعی برای احساس قدرت پیدا کنم.
اینا رو دیشب نوشته بودم و امشب واقعا حالم بدتره. نمیدونم چه بلایی سرم اومده. کاش کشفش کنم زودتر.
نیاز به ثبات و آرامش دارم. نیاز دارم یه مدتی نرم کارم رو بکنم.
دیشب بود فک کنم که یه مطلب راجع به خستگی ذهن خوندم. نوشته بود که ذهن وقتی خسته میشه که مدام در معرض تصمیمگیری باشه. و چقدر من اینم. نه مسیر کاریم، نه رشته تحصیلیم، نه محل زندگیم، نه دوستام و ارتباطاتم، هیچکدوم در حال حاضر ثبات ندارن. خیلی از آدمای زندگیم یکی دو سال دیگه نیستن. هر کدوم یه جایی از جهانن. اگه هم ایران باشن با یه احتمالی ممکنه دیگه نباشن و بخوان یه روزی برن. کاش حداقل یه نفر داشتم پیش خودم که احساس ثبات کنم کنارش. کاش یه مسیری برای خودم داشتم که احساس ثبات و معنا میداد بهم.
- ۰۲/۰۴/۱۰