"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

۲ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۷
دی

تا حالا از کسی که رابطه‌ش با گل و گیاه خوبه پرسیده‌ید چطوری این کار رو می‌کنه؟

اگه پرسیده‌ید به جوابش هم دقّت کرده‌ید؟

معمولا جواب‌هاشون یه چیزی تو این مایه‌هاست:

"از ساقه می‌برّی و می‌کنی تو خاک دیگه."

یا مثلا

"دیدم گلم حالش خوب نیست یکم پاش پوست تخم مرغ خورد کرده ریختم روال شد."

"هر چند وقت یه بار یکم بهش کود باید بدی." (کی و چه قدر؟)

می‌خوام بگم خیلی جالبه. وقتی سوال می‌کنی براشون خیلی بدیهیه که دارن چیکار می‌کنن و اصلا حواس‌شون به جزییات کارایی که می‌کنن نیست. ناخودآگاه اکثر کارا رو انجام می‌دن.

به نظرم هر کسی با کاری که باهاش ارتباط بر قرار می‌کنه کم و بیش اینطوریه. هر کاری کلی جزییات داره که اگه بخوای توضیح بدی خیلی سخته ولی اگه باهاش ارتباط برقرار کنی خودت انجامشون می‌دی. از بازی کردن فوتبال تا ارتباط با مردم و برنامه نویسی و ...

زیباست.

امیدوارم همه بتونن جایگاه این طوری خودشون رو پیدا کنن. :)

۲۱
دی

خب امشب بعد یه بحث طولانی و نسبتا تکراری با یکی از بچه ها با خودم گفتم بیام و هر چی که یادم موند از بحث رو اینجا به عنوان اولین پست ثبتش کنم.

با ن.ر. بارها بحث کردیم راجع به اینکه موفقیت چیه. به نظر میرسه عمده دلیل ایجاد شدن این سوال تو ذهنش اینه که حس میکنه چیزایی که بهشون علاقه داره تو جامعه ارزشی ندارن. تا وقتی پول و قدرت و شهرت نداشته باشه مقبولیت نداره. دیده نمیشه.

برام عجیبه که فکر میکنه جامعه یه عنصر واحده با یه سری ارزش های مشخص که اگه اون ها رو نداشته باشی هیچی نیستی.

ته بحث گفتم:

"من تنها حرفم اینه

که آدم اگه مطابق با فهم و سوالش واقعا پیش بره

چون یه حرفی واسه گفتن پیدا میکنه

چون واقعا یه کاری کرده

دیگه ناتوان نیست

از اون طرف جوری زندگی کرده که میخواسته"

"بحث سر اینه که آدم ها خواسته های متفاوت دارن

من میگم برای همون خواسته هه زندگی کنن

و واقعا تلاش کنن

حتی اگه نرسن

حرف دارن

خیلی

و به نظرم تهش یه چیزی ازش در میاد"

بعد تو ذهنم اومد:

که اگه چیزی هم تهش در نیاد کاری کردن که خودشون میخواستن که خودشون فهمیدنش. همین تو زندگی بسه. نیست؟ 

اگه پس فردا فرض کنیم آدم به زندگی خودش نگاه کنه، آیا کافی نیست که آدم به خاطر خودش زندگی کرده باشه؟

البته الان که دارم اینو مینویسم به یه چیزی فکر کردم. اینکه آدم مقبولیت داشته باشه هم یه خواسته ست. و به نظرم بدم نیست. طبیعیه. ایرادی نداره اینم تو اون "به خاطر خود زندگی کردن" لحاظ بشه. ولی نکته شاید اینجاست که چقدر این مهمه؟ 

به نظرم آدم واقعا تنها نمیمونه اگه جا برای بقیه بذاره ولی اون کارایی رو بکنه که خودش میخواد. و اگه واقعا اون چیزی که میفهمه رو انجام بده. اگه نترسه. اگه حواسش باشه خودخواهی نکنه. اگه پایبند باشه به چیزایی که میفهمه.

بعد بحث عمیقا داشتم فکر میکردم اگه آدم ایمان نداشته باشه زندگی چقدر سخت میشه. چقدر ترسناک. تنهایی عمیقا ترسناک میشه. به نتیجه نرسیدن ترسناکه.

 

امیدوارم که شروع کنم اینجا نوشتن رو تمرین کردن. نوشتن به ذهن نظم میده. آرامش میده. و مستقل از اینها "زیباست" واقعا:)