"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

۲۵
فروردين

می‌نالیم ولی تغییری نمی‌دهیم.

چه کسی به ما قول نتیجه را داده؟

چه کسی به ما قول داده که بتوانیم؟

چه کسی به ما قول داده که اگر به دنیا بروید همه چیز خواهید داشت؟

آیا اصلا ممکن است؟ اختیار داشته باشی و همه چیز خوب باشد؟ همه خوشحال باشند؟ آیا همه رنج ما اختیارمان نیست؟ انسان آزاد خطرناک نیست؟

مگر غیر آن است که شر در کمال بی‌قیدی می‌تواند حق را از بیخ و بن حذف کند؟ اما حق چطور؟ می‌تواند شر را حذف کند؟ آیا انسانی کامل و حق‌جو می‌تواند جان فردی دور از حق را بگیرد؟ آن هم بی‌دلیل؟ شروران چطور؟

آیا همین که هنوز آثاری از حق و زیبایی در جهان دیده می‌شود معجزه نیست؟

۲۳
فروردين

تو زندگی همه آدمای جستجوگر، آدمایی که یه چیزی می‌خوان از زندگی، مهم نیست چی، یه جایی وجود داره که کمکشون می‌کنه پیدا بشن.

برای من یکی از اونجاها شرکتیه که الان توشم.

بهم اجازه می‌ده بگردم و خودم رو پیدا کنم.

هیچ‌وقت بهم گیر نمی‌ده و به طرز عجیبی دوستم دارن.

اسم شرکت اول اسمش ن داره. این خط رو برای خودم نوشتم تا اگه یه روزی یادم رفت یه نشونه باشه. کامل ننوشتم که نتونید از روش پیدام کنید.:))

احتمالش زیاده که بعدا بازم از اینجا بنویسم. چون من خیلی نامردم و لازمه که ثبت بشه که چیا داشتم. لازمه یادآوری بشه.

۱۶
فروردين

یه سال و خورده‌ای گذشته.

داشتیم حرف می‌زدیم. یه چیزی گفتم که خیلی دلش شکست. خیلی زیاد. می‌خواستم خودم رو خفه کنم بعد از واکنشش.

برای اینکه شاید بتونم کاری بکنم بهش گفتم من میام نزدیک خونه‌تون اگه خواستی بیا اگه هم نه که حقمه. سریع رفتم و اونم اومد. چشماش قرمز شده بود. گریه کرده بود.

راه رفتیم و چند ساعت حرف زدیم. خیلی دوستم داشت. خیلی دوستش داشتم. اصلا انقدر ناراحت بود چون خیلی دوستم داشت. هنوز نمی‌دونم چرا انقدر دوستم داشت.

یه جای مکالمه گفت: «کاش یکی من رو اینجوری من دوستش دارم دوستم می‌داشت.» یکم بعدش گفت: «تو هیچی از عشق نمی‌فهمی.» خیلی ملایم گفت. ولی خیلی دردناک بود. 

بعد از یه سالی که با هم قرار گذاشتیم که دیگه حرف نزنیم و دور بشیم، نمی‌تونم فراموشش کنم. خیلی دختر عجیب و خوبی بود. خیلی از ظرافت‌هاش رو تازه می‌فهمم.

یکم جنس حرفا زرد و داغونه. نمی‌دونم. دارم سعی می‌کنم بنویسم به این امید که بعدا ببینیم و فکر کنیم.

ولی من رو تنهایی و دلتنگی از پا در آورد.

۱۶
فروردين

وجودم پر از حس نیاز به تحوله. حس نیاز به ساختن، تغییر دادن. نیاز به رشد و بزرگ شدن. پر از هیجان واسه شکوفاییه.

اما نمی‌دونم کجا و چطور. خیلی انگار ازش دورم. پر از ترسم. گنگم.

خیلی شبا خواب رو ازم می‌گیره. نفس کشیدن برام سخت میشه. مغزم پر می‌شه.

نیاز دارم شاگردی بزرگا رو بکنم. بشینم ساعت‌ها نگاه‌شون کنم و یاد بگیرم.

نیاز دارم یه جا احساس ایمان کنم و خودم غرق کنم.

باید یاد بگیرم نحوه مواجهه با ویرانی رو. نحوه حل مسئله رو. نوع نگاه به اطراف رو.

آه. گاهی از درونم حسی بهم دست می‌ده که دارم درست می‌رم دارم چیز خوبی می‌خوام اما احساس می‌کنم خیلی دورم. من کجام؟ 

اصلا دلیل انقدر گمنام نوشتنم همینه. که تو سکوت بتونم خودم رو پیدا کنم.

[عنوان مطلب رو با ریتم «گذشتن و رفتن پیوسته» بمرانی بخونید.]

۱۵
فروردين

بی‌تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم.

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم.

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم.

شدم آن عاشق دیوانه که بودم!

۱۰
فروردين

می‌گفت: «فقر پول نداشتن نیست. نداشتن راهی برای پول درآوردنه‌.»

خیلی تفاوت ظریفه. تا کسی حسش نکن واقعا نمی‌تونه بفهمه به نظرم.

اون کسی که گفت روزه گرفتن برای درک حال فقراست خیلی ساده‌انگار بوده.

امیدوارم بتونم بیشتر حال آدم‌ها رو درک کنم.