"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

۲۸
مهر

مدام حس می‌کنم چیزهایی هست که بین من و م فاصله ایجاد می‌کنه. در تلاشم تا بفهمم چیه.

یکی از مهم‌ترین‌هاش همینه که نمی‌تونه ذوقم رو پاسخ بده. چه از اولین دیدارمون بعد از مدت‌‌ها دوری که من براش ذوق داشتم ولی اون حتی نگفت بغل کنیم همو. اینم من گفتم آخرش. (البته پی‌ام‌اس بود)

یا هر بار که یه پیام احساسی بهش می‌دم و فقط دوتا قلب برام می‌فرسته.

احساس می‌کنم کم حرف زدنش و ناشی بودنش در این زمینه شبیه مامانمه و اعصابم رو خورد می‌کنه.

نیاز دارم به احساسات پاسخ ببینم و ابراز بشنوم.

در کل حس نمی‌کنم که فکر می‌کنه به رابطه‌مون. مثلا وقتی به نحوی دلخورم کرده بعدش خیلی عادی می‌گذره ازش. در کل هیجان‌زده‌م نمی‌کنه.

هنوز بهونه‌ای برای درست دوستش داشتن ندارم و احساس امنیت کامل ندارم. 

۲۳
مهر

م بالاخره اومده تهران. یه هفته ست که دوباره با هم در ارتباطیم. آخرین بار به خاطر اینکه گفت تصمیم داره در ادامه زندگیش شیراز بمونه کات کردیم. دلیلش هم این بود که همه خونواده‌ش اون سمت ساکنن و خیلی همو دوست دارن و به هم وابسته‌ن. منم دیدم تصمیمش اینه دیگه کاری ازم بر نمی‌اومد؛ قبول کردم که کات کنیم. این بار حتی شماره‌ش رو پاک کردم و تو اینستا آن‌فالوش کردم. از کانالم هم حذفش کردم. می‌خواستم قطع ارتباط کامل بشه. می‌خواستم بدونم که دیگه واقعا نیست. بذارم روند طبیعی مووآن بگذره و خودم رو اذیت نکنم. اما هفته پبش بهم پیام داد که به خاطر کلاس جواهرسازی اومده تهران و احتمالا حدود ۱۰ ماه تهرانه. نمی‌دونم بعدش چی بشه ولی دوست داشتم این تجربه اتفاق بیوفته. دوست داشتم بذارم بره جلو و نترسم از ابهام آینده. دوست داشتم از دلش یه تجربه کامل در بیارم که بتونم ازش یاد بگیرم و رشد کنم نه اینکه از قبل بگم نمی‌شه و نفهمم آیا اصلا شدنش خوب بود یا نه.

حالا اما بعد از یه هفته حس می‌کنم چیزهایی بینمون فاصله ایجاد می‌کنه. (از دید من البته) به هر حال در هر ارتباط بالغانه‌ای تضادها و فاصله‌هایی وجود داره و خب باید بهشون فکر کرد؛ اگر می‌شه حلشون کرد، اگر لازمه باهاشون کنار اومد و اگر نمی‌شه و نیازه باید تموم کرد. الان خام‌تر از اونم که بفهمم این چیزایی که فاصله ایجاد می‌کنن در کدوم دسته‌ها هستن.

- نمی‌دونم هنوز دقیقا به چیزی پیش خودم استناد کنم برای دوست داشتنش و برای اینکه به خودم ببالم که کنارمه. در این زمینه در لحظه حس می‌کنم با کسی خوشحالم که در چیزی سرآمد باشه یا اونقدر در حال خلق و تکاپو باشه که بتونم تماشاش کنم و افتخار کنم. یه مقدار رزومه‌ایه انگار برام. دانشگاه خوب خوندن و جای خوب کار کردن مثلا بهم حس ارزش می‌ده. یه دلیلش هم اینه که اکثر آدمای اطرافم از این دسته‌ن و موضوع دیگه اینه که تا به حال تجربه بودن با یه همچین آدمی رو نداشته‌م و از دور برام جذاب بوده‌ن.

+ البته که علاقه‌ش به حل موضوعات بینمون و تلاش معقولش واقعا ستودنیه برام. اینکه به هر حال هر بار چیزی پیش اومده به نحوی حلش کردیم. و اینکه گوش می‌ده و واقعا تغییر می‌ده. دوستش دارم.

- کم حرف و کم‌ماجرا بودنش؛ من تشنه شنیدنم، تشنه شنیدن ریز روزمره آدما خصوصا که اون آدم زیدم باشه. اما م خیلی کم حرف می‌زنه و خب کم هم ماجرا خلق می‌کنه واسه روایت کردن. تو گفتگو باهاش به بن‌بست می‌خورم.

+ البته که به وضوح داره هر روز بهتر می‌شه ولی خب در کل این ویژگی کم‌حرف بودن در وجودشه.

- پرنسس بودنش. جالبه‌ها برام ولی به شرطی که کنترل شده باشه. مثلا اینکه خیلی غذاها رو دوست نداره واقعا سخته. تقابلش با من که با همه چی اوکیم داستانه. و حالا در افق خیلی بلند مدت، حس می‌کنم در قالب خانواده عجیب می‌شه. مثلا حس می‌کنم اگه یه روزی بچه داشته باشیم من می‌خوام ولش کنم تو کوچه تجربه کنه بزرگ شه اون می‌خواد تو پر غو بزرگش کنه. از طرفی این که حس می‌کنم به خیلی چیزا حساسیت داره باعث می‌شه به این فکر کنم که در آینده به قدر کافی نمی‌تونیم دیوانه بازی در بیاریم و آزادانه زندگی کنیم. اونجوری که آینده زندگی خودم رو می‌بینم.

- مشکل درونی من با دوست داشته شدن: نمی‌دونم چیه ولی من هنوز نتونسته‌م بپذیرم که می‌تونم واقعا دوست داشته بشم. نسبت به علاقه م به خودم هم اینسکیورم. نمی‌تونم قبول کنم و غرق بشم در اینکه دوستم داره. البته که کم صحبت کردنش و مهارت کمش در صحبت عاطفی بی‌تاثیر نیست. و اینکه مدت زیادی نیست که با همیم و هنوز عادت ندارم. 

- دقیق نمی‌دونم فایده این رابطه برام چیه. باز اینم یه جورایی ربط داره به همون رزومه‌ای دیدن.

+ آرامشی که بهم می‌ده رو دوست دارم. 

+ اینکه کنارش کم‌کم دارم حس می‌کنم خودم باشم رو دوست دارم. جایی حس بد بهم نمی‌ده عموما کنارمه.

+ تحسین‌هایی که ازم می‌کنه رو دوست دارم. اینکه همه نوشته‌هام، صحبت‌هام و نحوه حرف زدنم براش قشنگه خوشحالم می‌کنه.

- اینکه ته ذهنم هست که بالاخره در آینده می‌خواد برگرده شیراز و قراره تهش یه جایی تموم شه حس ناامنی بهم می‌ده.

- درست نمی‌دونم چیا ما رو به هم نزدیک می‌کنه. تفریح و برنامه مشترک چندانی به ذهنم نمیاد. از کاراش هم بهم نمی‌گه. مثلا اگه تو فضای تک بود به خودی خود کلی حرف داشتیم با هم بزنیم. (برای همینه که مدتیه که حس می‌کنم تهش با پارتنری از این فضا خوشحالم و احتمالا ازدواج کنم)

 

 

 

 

 

 

 

۲۶
ارديبهشت

تقریباً مطمئنم اینکه انقدر هنوز اون آدم یادمه و بهش فکر می‌کنم یه نوع مشکله.

تازه آدمیه که حتی از نزدیک هم ندیده‌مش.

من حتی یادمه ماشین ایرانش چی بود و چه رنگی بود؛ خوب توییتش رو یادمه.

یه ام‌وی‌ام کوچیک سفید بود؛ هر بار که تو خیابون می‌بینم یادش میوفتم.

۲۴
ارديبهشت

کاش یکم فقط یکم خونه پدری بزرگ‌تر بود و برمی‌گشتم و این بار رو از رو دوش خودم برمی‌داشتم

کاش یکم فقط یکم جا داشتم تو این کره خاکی

کاش حداقل حساسیتم کمتر بود

کاش حداقل یکم بی‌تفاوت بودم

کاش حداقل خونه کنار اتوبان نبود

کاش حداقل زودتر درست سر کار رفتن رو جدی گرفته بودم که الآن انقدر سخت نباشه

کاش حداقل این هم‌خونه ما همدل بود

خیلی سخته این روزا

کاش حداقل یه جایی دلم بند بود

کاش بلد بودم احساساتم رو

 

بازم شکر که کارم زیباست

آدماش دوست‌داشتنی

 

من چرا انقدر برام سخته؟

کاش یکی بود الآن صحبت می‌کردیم. اما چی می‌گفتم؟

ساعت دوازده شبه‌؛ تو پارک محل نشسته‌م و علاقه‌ای ندارم برم خونه. 

۲۰
ارديبهشت
«آخی»
تنها چیزی که می‌تونم بعد از نگاه به تصویر زیسته انسان بگم.
۱۹
ارديبهشت

نگاهت که می‌کردم، محو تماشا می‌شدم. تحسین‌برانگیز بودی. خودت که یک دنیا، رفتارت هم یه دنیای دیگه‌ای از زیبایی بود.

کارهایی که برای خلق زندگیت کرده بودی و می‌کردی، هویتی که داشتی، دوستی‌های باقدمتی که حتی بعد از ایران رفتنت حفظ کرده بودی، عکس‌هایی که می‌گرفتی، حتی نحوه غر زدنت برام زیبا بود.

چرا یادم نمی‌ره؟ چون لابد کسی به اون زیبایی نمی‌شناسم هنوز. نمی‌دونم.

وقتی دارم اینو می‌نویسم دلتنگم ولی غمگین نه. فعلا این فقدان داره منو جوری بزرگ می‌کنه که لذت می‌برم. درد داره ولی لذت بخشه. امیدوارم در جای درستش بتونم کنار کسی باشم و از تماشای هم لذت ببریم، همونقدر که اون برای من تحسین‌برانگیزه منم براش باشم.

۱۴
ارديبهشت
یه روزی به خودم اومدم، به زندگیم نگاه کردم و دیدم حتی اگر تو هم بودی من نمی‌تونستم باشم. من نمی‌تونستم عاشقت باشم. نمی‌تونستم تکیه‌گاهت باشم.
امروز، این فرش رو دارم برای تو می‌بافم. برای روزی که بودی.
۱۹
فروردين

تو یه خونواده سرد، داداشش صمیمی‌ترین آدم زندگیش بود. گالریش پر از عکسای بغل‌های محکم دوتاییشون بود. انگار یه جزیره‌، یه منظومه دور افتاده‌ی احساس بودن تو اون خونواده. یه روز، ماه رمضون، دم افطار، برادر سرزده، بعد از یه سال جدا بودن، میاد خونه. مستقیم می‌ره تو اتاق. مادر سر نماز بوده و قند تو دلش آب می‌شه. بلافاصله از پدر خواهش می‌کنه هیچی به پسر نگه. نمی‌خواست فاصله‌ای بیوفته. فکر کرد می‌تونه همه چی درست بشه.
چند دقیقه که گذشت زنگ خونه رو زدن. همه تعجب کردن. نکنه سجاد موقع پارک کردن ماشین به کسی مالیده؟
صدای خشدار پشت آیفون: «یه لحظه میاید پایین؟»
+: «برای چی؟»
-: «واسه شناسایی.»
بستن در، باز کردن پنجره و هشت طبقه سقوط آزاد، تاریخ انقضای لبخند یه مادر بود.

۲۰
اسفند

گشنگی خیلی بهم فشار میاره. قشنگ از کار میوفتم. مغزم بی‌بازده و گیج می‌شه. تقریبا دارم مطمئن می‌شم دیگه نباید روزه بگیرم. حداقل فعلا نباید بگیرم. خیلیم دوست دارم ولی خب نباید بگیرم. 

بنویسم یادم نره. :)

۱۷
اسفند

کم‌کم دارم می‌فهمم که چیز عجیبی در من به وجود اومده که جلوم رو می‌گیره و مضطربم می‌کنه. در خیلی مواقع قفل می‌شم و اذیت می‌شم. لحاظاتی مهمیه برام که دارم این رنجه رو به رسمیت می‌شناسم و می‌خوام کشفش کنم و درستش کنم. مختل شده زندگیم. نمی‌تونم پویا باشم و لذت ببرم.

 

خودم برداشتم اینه که نوعی از وسواسه. وسواس تمیزی ندارم اون‌قدر ولی وسواس فکری دارم.

سر تصمیمات مهم خیلی اذیت می‌شم.

سر انجام کارهای ساده شرکت گاهی توی جزییاتش قفل قفل می‌شم و از کار میوفتم.

بعضی صبح‌ها از خواب پا می‌شم و کلی فکر می‌کنم که امروز رو چی‌کار کنم.

بعضی موقع‌ها واسه تفریح گیر می‌کنم که چی انجام بدم.

قدیما حتی برای دور انداختن چیزها، چیزهایی که واقعا می‌شد بهشون گفت آشغال و باید دور ریخته می‌شدن، فکر می‌کردم.

بستن پرونده‌های فکری کار سختیه برام.

توی نزدیک شدن به آدما و اعتماد کردن بهشون خیلی موفق نیستم.

حرکت تو ابهام فلج‌کننده ست برام.

حتی بازی کردن برام سخته. وقتی می‌بینم دارم نمی‌فهمم که دقیقا باید چی‌کار کنم بهم فشار میاد. معمولا برای همین اضطرابه از بازی خوشم نمیاد و ازش فاصله می‌گیرم. مثلا راز هیتلر یا اولون یا مافیا اذیتم می‌کنن قشنگ.

شروع پروژه‌ها برام خیلی سخت شده. هی فکر می‌کنم به «ساختار درست» و نمی‌تونم. 

سر تمرین‌های دانشگاه اذیت می‌شدم چون می‌خواستم دقیق باشن و واقعا یاد بگیرم. سنبل کردن برام خیلی سخت بود. حتی وقتی می‌دونستم که  یادگیری اون مبحث برام اهمیتی نداره و باید سنبل کنم بره.

واسه کار پیدا کردن با این‌که مشکل جدی بی‌پولی دارم، مدام گیر داده بودم باید جای درست کار کنم. (البته این تو همه اطرافیانم هست و به خودم حق می‌دم، چون می‌خوام رشد کنم حتما، حداقل تو این سن.)

معمولا آدم‌ها بهم می‌گن زیاد فکر می‌کنی. سختمه وقتی واسه چیزی تصمیمی گرفتم دیگه صبر کنم، هی تو ذهنم می‌چرخه بازم.

 

 

همه‌ش به خاطر مدت‌ها از کار واقعی فاصله داشتنه. نمی‌دونم. احساس بحران می‌کنم و به نظرم باید یه کار جدی‌ای بکنم تا دیرتر و عمیق‌تر نشده. کاش آزادتر بودم و با تمرکز کار می‌کردم. درمانمه واقعا. فکر کردن به مسائل جانبی روند کشف و درمانم رو مختل کرده. می‌ترسم اگه با مسیر فعلی پیش برم و بازم دور بشم از کار و خلق محصول واقعی بدتر بشم.

 

اگه اینو خوندی و نظری داشتی حتما بهم بگو. چون من نمی‌دونم چی‌کار کنم. مرسی. :)