م بالاخره اومده تهران. یه هفته ست که دوباره با هم در ارتباطیم. آخرین بار به خاطر اینکه گفت تصمیم داره در ادامه زندگیش شیراز بمونه کات کردیم. دلیلش هم این بود که همه خونوادهش اون سمت ساکنن و خیلی همو دوست دارن و به هم وابستهن. منم دیدم تصمیمش اینه دیگه کاری ازم بر نمیاومد؛ قبول کردم که کات کنیم. این بار حتی شمارهش رو پاک کردم و تو اینستا آنفالوش کردم. از کانالم هم حذفش کردم. میخواستم قطع ارتباط کامل بشه. میخواستم بدونم که دیگه واقعا نیست. بذارم روند طبیعی مووآن بگذره و خودم رو اذیت نکنم. اما هفته پبش بهم پیام داد که به خاطر کلاس جواهرسازی اومده تهران و احتمالا حدود ۱۰ ماه تهرانه. نمیدونم بعدش چی بشه ولی دوست داشتم این تجربه اتفاق بیوفته. دوست داشتم بذارم بره جلو و نترسم از ابهام آینده. دوست داشتم از دلش یه تجربه کامل در بیارم که بتونم ازش یاد بگیرم و رشد کنم نه اینکه از قبل بگم نمیشه و نفهمم آیا اصلا شدنش خوب بود یا نه.
حالا اما بعد از یه هفته حس میکنم چیزهایی بینمون فاصله ایجاد میکنه. (از دید من البته) به هر حال در هر ارتباط بالغانهای تضادها و فاصلههایی وجود داره و خب باید بهشون فکر کرد؛ اگر میشه حلشون کرد، اگر لازمه باهاشون کنار اومد و اگر نمیشه و نیازه باید تموم کرد. الان خامتر از اونم که بفهمم این چیزایی که فاصله ایجاد میکنن در کدوم دستهها هستن.
- نمیدونم هنوز دقیقا به چیزی پیش خودم استناد کنم برای دوست داشتنش و برای اینکه به خودم ببالم که کنارمه. در این زمینه در لحظه حس میکنم با کسی خوشحالم که در چیزی سرآمد باشه یا اونقدر در حال خلق و تکاپو باشه که بتونم تماشاش کنم و افتخار کنم. یه مقدار رزومهایه انگار برام. دانشگاه خوب خوندن و جای خوب کار کردن مثلا بهم حس ارزش میده. یه دلیلش هم اینه که اکثر آدمای اطرافم از این دستهن و موضوع دیگه اینه که تا به حال تجربه بودن با یه همچین آدمی رو نداشتهم و از دور برام جذاب بودهن.
+ البته که علاقهش به حل موضوعات بینمون و تلاش معقولش واقعا ستودنیه برام. اینکه به هر حال هر بار چیزی پیش اومده به نحوی حلش کردیم. و اینکه گوش میده و واقعا تغییر میده. دوستش دارم.
- کم حرف و کمماجرا بودنش؛ من تشنه شنیدنم، تشنه شنیدن ریز روزمره آدما خصوصا که اون آدم زیدم باشه. اما م خیلی کم حرف میزنه و خب کم هم ماجرا خلق میکنه واسه روایت کردن. تو گفتگو باهاش به بنبست میخورم.
+ البته که به وضوح داره هر روز بهتر میشه ولی خب در کل این ویژگی کمحرف بودن در وجودشه.
- پرنسس بودنش. جالبهها برام ولی به شرطی که کنترل شده باشه. مثلا اینکه خیلی غذاها رو دوست نداره واقعا سخته. تقابلش با من که با همه چی اوکیم داستانه. و حالا در افق خیلی بلند مدت، حس میکنم در قالب خانواده عجیب میشه. مثلا حس میکنم اگه یه روزی بچه داشته باشیم من میخوام ولش کنم تو کوچه تجربه کنه بزرگ شه اون میخواد تو پر غو بزرگش کنه. از طرفی این که حس میکنم به خیلی چیزا حساسیت داره باعث میشه به این فکر کنم که در آینده به قدر کافی نمیتونیم دیوانه بازی در بیاریم و آزادانه زندگی کنیم. اونجوری که آینده زندگی خودم رو میبینم.
- مشکل درونی من با دوست داشته شدن: نمیدونم چیه ولی من هنوز نتونستهم بپذیرم که میتونم واقعا دوست داشته بشم. نسبت به علاقه م به خودم هم اینسکیورم. نمیتونم قبول کنم و غرق بشم در اینکه دوستم داره. البته که کم صحبت کردنش و مهارت کمش در صحبت عاطفی بیتاثیر نیست. و اینکه مدت زیادی نیست که با همیم و هنوز عادت ندارم.
- دقیق نمیدونم فایده این رابطه برام چیه. باز اینم یه جورایی ربط داره به همون رزومهای دیدن.
+ آرامشی که بهم میده رو دوست دارم.
+ اینکه کنارش کمکم دارم حس میکنم خودم باشم رو دوست دارم. جایی حس بد بهم نمیده عموما کنارمه.
+ تحسینهایی که ازم میکنه رو دوست دارم. اینکه همه نوشتههام، صحبتهام و نحوه حرف زدنم براش قشنگه خوشحالم میکنه.
- اینکه ته ذهنم هست که بالاخره در آینده میخواد برگرده شیراز و قراره تهش یه جایی تموم شه حس ناامنی بهم میده.
- درست نمیدونم چیا ما رو به هم نزدیک میکنه. تفریح و برنامه مشترک چندانی به ذهنم نمیاد. از کاراش هم بهم نمیگه. مثلا اگه تو فضای تک بود به خودی خود کلی حرف داشتیم با هم بزنیم. (برای همینه که مدتیه که حس میکنم تهش با پارتنری از این فضا خوشحالم و احتمالا ازدواج کنم)