"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

۲۴
فروردين

کجایی تا با هم از زیبایی‌های نوشته‌های نادر ابراهیمی بگوییم؟

کجایی تا هم‌زمان با هم و بدون هماهنگی دلمان برای آوردن اسم "مردی در تبعید ابدی" و یادآوری زیبایی‌هایش غنج برود؟

دلم تنگ شده است برای نیمه شب‌هایی که برنامه داشتیم زود بخوابیم و هر دو خسته و به حال مرگ بودیم ولی توان پایان دادن به مکالمه را نداشتیم.

چه بحث‌هایی با هم می‌کردیم. از عرفان و معنا می‌گفتیم. چه کسی حوصله این حرف‌ها را به جز ما دارد؟ 

آن شب که عکس هایمان را برای هم می‌فرستادیم و از معناهای پنهانشان به هم می‌گفتیم.

چه سلیقه‌ای داشتی. چه موسیقی‌هایی و پادکست هایی برایت جالب بودند. 

با همه نکات سخت و شروطی که گفتم اما تو چیزی نگفتی.

چه خداحافظی سختی کردیم.

هنوز نمی‌دانم آیا درست بود یا نه.

همه چیز خیلی سریع پیش رفت. من توان این سرعت را نداشتم. آن روزها اصلا آمادگی بودنت را نداشتم. شاید هنوز هم ندارم. 

آه از آن روزی که به تو گفتم "به تو اعتماد ندارم" و چقدر ناراحت شدی. چه غروبی بود در آن پارک نزدیک خانه تان. به من گفتی "تو هیچ چیز از عشق نمی‌فهمی". :)) اگر چیزی هم می‌فهمیدم نمی‌توانستم بگویم. به خودم اجازه نمی‌دادم بدون آن که مطمئن شوم چیزی بگویم. اما تو می‌خواستی بشنوی. می‌گفتی "کاش یکی مرا آن طور که من دوستش دارم دوست داشته باشد." :)

چقدر برایم زیبا بود وقتی با ناراحتی برای همیشه با تو خداحافظی کردم ولی تو ساعتی بعد حالم را پرسیدی و نگرانم بودی. چقدر بعد از هر باری که فکر کردی شاید ناراحت شده باشم، نگران شدی و حالم را جویا شدی.

دلم پیاده روی با تو در بلوار کشاورز، درس خواندن در کف و گشتن در باغ کتاب را می‌خواهد. کاش می‌توانستیم شهر را با هم بگردیم. از عمادتان بگویی. :)) با هم خلق کنیم.

کاش بودی و هر روز برایت چیزی می‌ساختم. با پاکت هایی با علامتِ "ماه".

چه چیز ما را جدا کرد؟ آیا واقعا جدا کرده؟ به خودم اطمینان ندارم تا بخواهم به تو چیزی بگویم. می‌ترسم یک بار دیگر وقت و احساست را هدر دهی.

 

 

چرا می‌نویسم؟ چون معلوم نیست که هستم و که هستی. چون دلم تنگ است و باید بنویسم. 

هعی:)

۲۴
فروردين

روزهای عجیبی ست.

هیچ بودن،

تعلیق،

خستگی،

بی‌حوصلگی،

نادانی،

غفلت

شاید مهمترین عناوین آن را تشکیل دهند.

دوست دارم به خودم فرصت بدهم تا آزاد شوم از قیدها. تا تصمیم گیری و مسئولیت پذیری را تمرین کنم. تا ترس را کنار بگذارم. تا تجربه کنم چیزهایی که فرصت نشد. تا جهان خودم را کشف کنم. باید تمرین کنم و انجام دهم شعارهایی که می‌دادم. هویتم باید پیدا شود. مسیری که قلبم به آن مطمئن باشد. می‌گویند اپلای کن فرصت خیلی خوبی ست. اما نمی‌توانم بروم. کجا بروم؟ هر چه که نگاه می‌کنم احساس تعلقی ندارم. بروم تا به دنبال چه باشم؟ باید یک هویت داشته باشم یک دلیل داشته باشم که آن را بفهمم. بدانم که آن جاست و برایش بروم.

وجودمان را پر از ترس کرده اند. از این ترس از این قیود بی‌زارم.

چقدر خواستم شبیه دیگران باشم. اما این مسیرها مال من نبود.

در حال حاضر تنها به کار کردن احساس تعلق می‌کنم و احساس می‌کنم می‌تواند برایم راه گشا باشد. 

زیباست اگر آن قدر خوب کار کنم که اینجا دارای هویت شوم. که "انتخاب" کنم رفتن یا ماندن را. که بتوانم به دنبال سوال و نیازی بروم.

دوست دارم بتوانم درآمدی داشته باشم تا بتوانم قبل از رفتن چند سفری به نقاط مختلف جهان داشته باشم. که ببینم و بدانم.

خدا را چه دیده اید. شاید ایده ای از آن ها در آمد و توانستم کاری انجام دهم و تاثیری بگذارم.

فکر می‌کنم از این روزها قرار است یک "من" پیدا شود. یا تباهی ست یا رشدی زیبا. نمی‌دانم. هر چه هست سخت است.

کاش از هر زمانی که داشتم استفاده می‌کردم و کار می‌کردم. مهم نیست چه کاری. کار الهام بخش است. البته که همه این مسیرها دست خداست. شاید ممکن بود کاری مانع شود از درس خواندنم. 

آه گفتم درس. چقدر درس را دوست دارم و چقدر بدجور شد. دست و دلم به درس نمیرود. بس که ناملایمتی دیدم. درسی که همیشه ابزارم بود و الهام بخشِ من، چگونه شده که در من احساس مانع بودن ایجاد میکند.

هیچ گاه دوست ندارم از درس و محیط آن دور شوم. اما باید مدتی فاصله بگیرم. باید بگردم و ببینم بقیه جاها چه خبر است. باید مشتاق و تشنه آن شوم. باید از دور آن را ببینم تا بهتر درکش کنم و بدانم کجای زندگی من و کجای دنیای من است.

فکر می‌کنم زیباست اگر بتوانم در سمت کوچکی در دانشگاه مشغول شوم تا در آن حاضر باشم. اما شغل اصلی‌ دیگری داشته باشم. تا بی نیاز شوم. تا آزادانه فکر کنم و مستقل برنامه بریزم. تا نظم زندگی ام را بر آن سوار کنم. 

آه نمی‌دانم. نمی‌دانم قراری که با م. گذاشته بودم را چه کنم. نمی‌دانم چطور به او بگویم که باز هم می‌خواهم به خودم فرصت بدهم. باید صبر کنم تا کاری پیدا کنم. تا مسیری ترسیم کنم و بعد بگویم. نمی‌دانم. سخت است. 

۱۸
فروردين

تو راه مشهد بودیم. ح پرسید: "ترجیح می‌دید بدونید که نمی‌دونید یا ترجیح می‌دید که ندونید که نمی‌دونید؟"

چقدر سخته این که بدونی که نمی‌دونی...

این که بدونی کلّی چیز هست که نمی‌دونی. که بدونی هیچی نیستی. بدونی که هر چیزی بلدی و می‌دونی یه قطره هم از جهان نیست.

نمی‌خوام بیشتر از این بدونم که هیچی نیستم. درد آوره. 

۱۸
فروردين

آنقدر درگیر فهمیدنت شدم که براى این ثانیه ها اصلا آماده نبودم...

 

رایانش 15 - بسته ای بار سفر را به کجاها بی من؟ - مهراد میلانلو