"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

۵ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

۲۳
تیر

امشب حین گشت و گذار تو توییتر و دیدن تصاویر زندگی مردم، مخصوصاً بعد از دیدن یه سری تصویر از ازدواج و شروع یه زندگی به ظاهر اکلیلی، به نظرم اومد چقدر هر تصویری از زندگی برام اداست. چقدر نمی‌تونم زندگی رو رنگی تصور کنم. چقدر با این چیزا بی‌گانه‌ام. چقدر از این نمایشی که همه درگیرشن بدم میاد. چقدر ته دلم نگران دلاییم که این تصاویر رو می‌بینن و دلشون می‌خواد. چقدر بی‌رحمانه زندگی مسخره‌مون رو رنگی نشون می‌دیم و دل بقیه رو می‌سوزونیم. حواسمون هم نیست.

زندگیایی می‌بینم پر از امکانات و پر از نق‌های الکی. بچه‌های دانشگاه هم همین بودن.

فک کنم حالم خوب نیست.

۱۹
تیر

گاهی آدم خودش می‌دونه که کاری که داره می‌کنه جواب نمی‌ده یا اشتباهه.

مثل پاسی که جمعه به سمت علیرضا ولی عملا به امیر دادم. بعدش که فکر کردم دیدم که چقدر می‌دونستم که وسط راه توپ لو می‌ره و بهمون گل می‌زنه و می‌بازیم. ولی پاس رو دادم. چون دیگه نتیجه مهم نبود.

قرار امروز با م.ش.، با همه شوقی که داشتم، همین بود. از پارسال که یه جورایی حس کرده بودم بدون پیشنهاد مشخصه که نتیجه چی می‌شه، می‌دونستم که امسالم باهاش صحبت کنم چه چیزی خواهم شنید. ولی این صحبت باید انجام می‌شد. اگر برگردم عقب خیلی زودتر این کار رو می‌کنم. حتی با این‌که می‌دونم چی می‌شه.

ولی با همه این تفاسیر غمگینم. بسیار غمگینم. نشسته‌م تو پارک و اینا رو دارم می‌نویسم. (البته دیرتر منتشر شد.) می‌دونم که کار بسیار خوبی انجام دادم و می‌دونم که می‌دونستم همین می‌شه ولی غمگینم. آدمیم خب. ذوق و شوق داریم و دست خودمون نیست. غمگینم و تو فکرم که آخه پس کی، کجا و چجوری این تنهایی تموم می‌شه. 

من دارم کجا رو اشتباه می‌کنم؟ اصلا دارم اشتباه می‌کنم؟ یا باید منتظر باشم؟ 

خسته‌ام.

م.  واقعاً زیبا و دوست‌داشتنی و مهربون بود. عجیب بود بعد مدت‌ها ذوق یه قرار و یه صحبت من رو فرا گرفته بود. چند شب خواب نداشتم. بعد مدت‌ها حوصله‌دار شده بودم و رفتم کلی ریزه خریدم تا کادو درست کنم براش. عکس کادو رو می‌ذارم این‌جا شاید براتون بامزه بود. می‌دونم نوشتن این یه جوریه ولی دلم می‌خواد بنویسم چون نمی‌شد به خودش بگم. چون بعد حرفم گفت که تو رابطه ست و دیگه این حرفا موضوعیت نداشت. چقدر دوست داشتم بهش بگم ماجرا کادو عه چیه. بگم که اون گله، چقدر تداعی‌گر گل توی موهاته. بگم خورشید روی پاکت به خاطر «مهر» توی اسمته.

من خسته شدم از این بودن و نبودن‌ها. می‌ترسم روزی برسه که دیگه هیچ حالی برای رابطه و دوست داشتن نداشته باشم.

پ.ن.: یه سری ویرایش کوچیک کردم تا جزییات حادثه مبهم‌تر بشه و اصل بشه کلیتی که مدنظرم بود.

۱۰
تیر
جایی میان ترس‌ها عاشقی گم کرده‌ایم. :/
۱۰
تیر

وای احساس ضعف شدید من رو فرا گرفته. دارم کم‌کم متوجه می‌شم که مدت‌هاست که من رو فرا گرفته.

قبلا فکر می‌کردم این‌که دیگه نمی‌خوام دیده بشم و اینکه دیگه نمی‌خوام برنده باشم یه رشده ولی الان به نظرم میاد که نه اتفاقا از یه ضعف میاد. احساس می‌کنم که نه، من دیگه نمی‌تونم اون‌جوری برنده باشم.

اصلا برنده باشم که چی؟

آره واقعا این همه زحمت آدم بکشه و برنده بشه که چی؟ قبول دارم. ولی انکار الزام تلاش برای به دست آوردن رو نمی‌تونم قبول کنم. این یک ضعفه. ضعفی که منجر به نخواستن می‌شه. اتفاقا رشد اون‌جاست که بخواهی و تلاش کنی و نتیجه تو رو زمینت نزنه. به قول آقای پیترسون باید قدرت داشت و باید ترسناک بود ولی درست استفاده کرد. اگه ضعیف باشی که خب اصلا نمی‌تونستی انتخاب کنی که حالا خوب باشی یا بد.

روحیه خواستن و به دست آوردن چقدر توم کمرنگ شده. (اول اومدم بنویسم مرده بعد دیدم چه تیره. این چه حرفیه؟ باید پیداش کنم و رشدش بدم.)

باید منبعی برای احساس قدرت پیدا کنم.

اینا رو دیشب نوشته بودم و امشب واقعا حالم بدتره. نمی‌دونم چه بلایی سرم اومده. کاش کشفش کنم زودتر.

نیاز به ثبات و آرامش دارم. نیاز دارم یه مدتی نرم کارم رو بکنم.

دیشب بود فک کنم که یه مطلب راجع به خستگی ذهن خوندم. نوشته بود که ذهن وقتی خسته می‌شه که مدام در معرض تصمیم‌گیری باشه. و چقدر من اینم. نه مسیر کاریم، نه رشته تحصیلیم، نه محل زندگیم، نه دوستام و ارتباطاتم، هیچ‌کدوم در حال حاضر ثبات ندارن. خیلی از آدمای زندگیم یکی دو سال دیگه نیستن. هر کدوم یه جایی از جهانن. اگه هم ایران باشن با یه احتمالی ممکنه دیگه نباشن و بخوان یه روزی برن. کاش حداقل یه نفر داشتم پیش خودم که احساس ثبات کنم کنارش. کاش یه مسیری برای خودم داشتم که احساس ثبات و معنا می‌داد بهم.

 

۰۷
تیر

چرا تو یه کار نمی‌مونم؟

چرا کارایی که درآمد دارن ولی باهاشون حال نمی‌کنم رو قبول نمی‌کنم؟

چون یه جورایی هویتم رو تو محصولم و تو کارم تعریف می‌کنم. چیزی که انجامش می‌دم رو بخشی از خودم می‌دونم. نمی‌تونم کاری که به نظرم مسخره یا بی‌هوده ست رو انجام بدم. هر چند که برام ساده و پر درآمد باشه. 

هنوز البته به هویت مشخصی برای خودم نرسیدم و این تو زندگی اذیتم می‌کنه. ولی حاضرم، حداقل فعلا، براش صبر کنم. انقدر صبر کنم تا کاری که به نظرم معنا داره و ارزشمنده رو پیدا کنم.

امیدوارم هیچ‌وقت به خاطر زندگی مجبور به انجام کاری که قبولش ندارم نشم.