دلتنگی
کجایی تا با هم از زیباییهای نوشتههای نادر ابراهیمی بگوییم؟
کجایی تا همزمان با هم و بدون هماهنگی دلمان برای آوردن اسم "مردی در تبعید ابدی" و یادآوری زیباییهایش غنج برود؟
دلم تنگ شده است برای نیمه شبهایی که برنامه داشتیم زود بخوابیم و هر دو خسته و به حال مرگ بودیم ولی توان پایان دادن به مکالمه را نداشتیم.
چه بحثهایی با هم میکردیم. از عرفان و معنا میگفتیم. چه کسی حوصله این حرفها را به جز ما دارد؟
آن شب که عکس هایمان را برای هم میفرستادیم و از معناهای پنهانشان به هم میگفتیم.
چه سلیقهای داشتی. چه موسیقیهایی و پادکست هایی برایت جالب بودند.
با همه نکات سخت و شروطی که گفتم اما تو چیزی نگفتی.
چه خداحافظی سختی کردیم.
هنوز نمیدانم آیا درست بود یا نه.
همه چیز خیلی سریع پیش رفت. من توان این سرعت را نداشتم. آن روزها اصلا آمادگی بودنت را نداشتم. شاید هنوز هم ندارم.
آه از آن روزی که به تو گفتم "به تو اعتماد ندارم" و چقدر ناراحت شدی. چه غروبی بود در آن پارک نزدیک خانه تان. به من گفتی "تو هیچ چیز از عشق نمیفهمی". :)) اگر چیزی هم میفهمیدم نمیتوانستم بگویم. به خودم اجازه نمیدادم بدون آن که مطمئن شوم چیزی بگویم. اما تو میخواستی بشنوی. میگفتی "کاش یکی مرا آن طور که من دوستش دارم دوست داشته باشد." :)
چقدر برایم زیبا بود وقتی با ناراحتی برای همیشه با تو خداحافظی کردم ولی تو ساعتی بعد حالم را پرسیدی و نگرانم بودی. چقدر بعد از هر باری که فکر کردی شاید ناراحت شده باشم، نگران شدی و حالم را جویا شدی.
دلم پیاده روی با تو در بلوار کشاورز، درس خواندن در کف و گشتن در باغ کتاب را میخواهد. کاش میتوانستیم شهر را با هم بگردیم. از عمادتان بگویی. :)) با هم خلق کنیم.
کاش بودی و هر روز برایت چیزی میساختم. با پاکت هایی با علامتِ "ماه".
چه چیز ما را جدا کرد؟ آیا واقعا جدا کرده؟ به خودم اطمینان ندارم تا بخواهم به تو چیزی بگویم. میترسم یک بار دیگر وقت و احساست را هدر دهی.
چرا مینویسم؟ چون معلوم نیست که هستم و که هستی. چون دلم تنگ است و باید بنویسم.
هعی:)
- ۰۱/۰۱/۲۴
تصورم من اینه نگارنده این سطور همه کتاب های نادر رو نخوانده .
بیشتر بخون از نادر . پاسخ سوالاتت پیش خودشه .