مخاطرهآمیز
چه روزایی دارن میگذرن:)
رو پلّه برقی، با یه صدایِ مبهمِ آدمهایِ دور و سر و صدای یکنواخت پلّه برقی، غرق در فکرای در هم خودم بودم.
الآن که دارم مینویسم دیگه تو قطارم.
با خودم فکر کردم من دارم چیکار میکنم؟ خیلی زیادی خطرناک نیست؟ خرج کردن آخرین ذرّههای امید رو میگم. ترسناکه. اما خب غیر این چه میشه کرد؟ امید رو دادن که باهاش زندگی کنیم. ولی چرا هی داره نمیشه؟
ما فقط میخواستیم زیبا باشیم. امیدوار باشیم. خواستیم رها کردن تو قاموسمون نباشه. چرا انقدر سخت شده؟
شاید باید دست بقیه رو هم نگاه کنم. شاید بهتره مثل اکثر آدمها یکم مراعات کنم. یکم تسلیم بشم. بذارم یه مسیر ساخته بشه. خیلی خطی و بدون بالا و پایین و امید اضافی.
با اینکه همیشه از رفتن و بیهویت رفتن بدم میومد ولی حالا حس میکنم دیگه حیاتی شده. باید برم جایی که «خواستن»ی که یادم رفته، «ساختن»ی که چند وقته بهش حسی ندارم، رو پیدا کنم.
- ۰۱/۰۷/۲۰