«تو هیچی نمیفهمی.»
سه سال پیش بود. آره فک کنم.
دم کتابخونه مرکزی داشتیم یخ میزدیم. یادمه کاپشن نداشتم. اون تلفن حرف میزد منم سیب زمینیهایی که پخته بودم رو داشتم سرد و خالی خالی میخوردم. خالی خالی هم نبود البته، بهشون نمک میزدم. تلفنش که تموم شد نگام کرد.
- یخ نمیزنی؟
- چرا ولی حال میده.
- تعارف کن حداقل.
- عه ببخشید. بفرما.
- خودت پختی نه؟ :))
- آره. چون سوخته؟ ؛)
- اوهوم.
برام جدید بود. یه غریبه. از مکالمه خوشم اومد. اون موقعها فاز تنهایی گرفته بودم. تا کلاسا تموم میشد خدافظی میکردم میرفتم. معمولاً البته میرفتم پایین. مرکزی. تقریباً اکثر روزا دم فنی منتظر میشدم مریم رد بشه تا نگاش کنم. یهو به سرم زد من که احتمالاً دیگه نمیبینمش بذار از مریم براش بگم. شروع کردم به گفتن. نمیدونم چجوری و از کجا شروع کردم. نگام کرد.
- خاااک تو سرت. یعنی تا حالا نگفتی که چقدر دوستش داری؟
- چرا. یعنی نه. فک کنم بیشتر اراجیف بافتم.
- واقعا احمقی. تو هیچی نمیفهمی.
سه سال گذشته و دیگه ندیدمش. هنوز حرفاش تو سرمه. ولی فک کنم هنوز «هیچی نمیفهمم.»:)
- ۰۱/۱۱/۲۴