دارم فکر میکنم.
اینو اینجا مینویسم چون از فکرای پیچیدهمه و دوست دارم ثبت بشه. دوست دارم بعدا بدونم این روزا چه فکرایی میکردهم. یه جور بارش فکریه. :)
دیشب وسط مهمونی یه ایمیل از کانادا برام اومد. استاد ایرانیای که باهاش مصاحبه رفته بودم من رو ارجاع داده بود به یه استادی که بهش مرتبطتر بودم. خیلی خوشحالکننده بود. مخصوصا که بعد از ددلاینها هیچ خبری از هیچ کدوم از اپلایهام نیومده بود. ولی حالا خورد خورد دارم فکر میکنم آیا واقعا اپلای مشکل من رو حل میکنه؟ خیلی ناراحتکننده ست که اونقدر اینجا محدود و هر روز محدودتر شده و انقدر بیثبات و مبهم شده که بهتره بریم واقعا.
باید خوب فکر کنم و سعی کنم یه جا منسجم بنویسم که چرا واقعا؟ چی میخوام؟ (هی احتمالا ادیتش کنم و کاملش کنم، سعیم اینه حداقل.)
* یه نکته مهم که نباید یادم بره و باید بهش باور داشته باشم اینه که اگر نرم هم راههایی برای زندگی دارم و کارهایی بلدم که از پسش بر میام. پس اگر نشد و در حالتی بود که اصلا بهش اعتقاد نداشتم و نرفتم، ناراحتی چندانی نباید داشته باشم. سخته زندگی اینجا ولی به هر حال اونور هم سخته و این سختی نباید مسئلهم باشه. باید زندگی کردن رو تمرین کنم و کارم رو بکنم. چون واقعا نمیدونم چی به نفعمه اتفاقا باید بیشتر اعتقاد داشته باشم که هر چی پیش میاد ایشالا خیرمه.
+ یکیش اینه که الان راه واسه رفتن و دیدن دارم. هم سنم و هم موقعیت و هم روابطم و هم نقطهای که توش هستم خیلی در دسترس میکنه برام رفتن رو. چند سال دیگه مسائل خانوادگی بیشتری خواهم داشت. مثلا شاید از کسی خوشم بیاد و بخوام باهاش بمونم، تو اون سن نمیدونم اگه کس مطلوبی پیدا کنم و بخواد بمونه چیکار باید بکنم. ممکنه موندن باهاش بهتر باشه برام. اگه بخواد بره هم به هر حال با هم رفتن خیلی سخته. مسئله دیگه هم اینه که هر چی بریم جلوتر سن خانواده بیشتره و موندن پیششون مهمتر. بگذریم که اگه امسال نرم چقدر ازم سوال خواهد شد که چرا نرفتهی و هی باید جواب بدم. با اینکه برام مهم نیست ولی به هر حال انرژی بر و خستهکنندهست.
+ دوست دارم تحصیل خارج از ایران و دغدغه مالی کمتر داشتن رو تجربه کنم. دوست دارم ببینم اونور چه خبره. واقعا ممکنه که بعدش بخوام برگردم ولی به هر حال باید ببینم. اصلا رشدی که تو رفتن و دیدن هست خودش به تنهایی خیلی خفنه. حتی اگه برگردم رشدی که توی جرئت برگشتن هست هم خفنه.
+ همین که راهم به خارج از مرزها و ارتباطات بینالمللی باز شه خیلی خوبه. خیلی آزادی بهم میده. خیلی کارا میتونم بکنم بعدش. ترسم هم میریزه. حتی اگه برگردم ایران هر موقع لازم بشه و بخوام خیلی راحتتر و با ترس کمتری میتونم برم دوباره و میدونم هم که کجا و برای چی میخوام برم.
+ از لحاظ اقتصادی کلی کمکم میکنه. حداقلش اینه که ۴۰۰۰ و خوردهای دلار قرض فعلیم رو میتونم صاف کنم.
+ واسه منی که عاشق دیدن و شنیدنم حتما کلی تصویر جدید و روایت جالب خواهد داشت. نمیدونم دوست از یه فرهنگ دیگه چطور خواهد بود ولی میتونه ماجراهای جالبی داشته باشه.
+ به هر حال توانمندترم میکنه از جهاتی. یکیش مالیه یکیش جایگاه اجتماعیه یکیش حتی جسمیه، چون نیاز نیست صدتا کار همزمان بکنم و مدام استرس داشته باشم، لذا میتونم با یه نظمی برم باشگاه و به خودم برسم یکم.
- نگرانیم یکی روابط اجتماعیمه. یکی دور شدن از مسیر رشدی که الان دارم و شخصیتی که یکم داره شکل میگیره. نمیدونم بعد رفتن چی بشه.
مثلا به طور خاص همین مصاحبه از تخصصم دوره و دیگه اونقدرا سنم و موقعیتم اجازه نمیده مثل قبل ماجراجویی کنم و براش هزینه بدم. فعلا ترجیح میدم یه پایه جدی و قوی برای خودم شکل بدم. مخصوصا که میدونم نسبتا علاقه دارم به اینی که دارم میسازم و توشم خوبم، فقط زمان لازمه.
البته بعد رفتن میتونم حتی اگر رشته و ریسرچ اونقدرا منطبق نبود با کارآموزی و گشتن تو محیط دانشگاه و مستمع آزاد بودن و اینها مسیر خودم رو بسازم. مخصوصا که خیلی دارم سعی میکنم اساتیدی پیدا کنم که خوش برخورد و قابل تعامل باشن. این موقعیته هم که ارشده.
- میترسم شروع در به دری باشه. جایی رو حس نکنم خونهمه. دیگه تعلق خاطر نداشته باشم. (این حس میکنم با روابط درست و مخصوصا ازدواج تا حد خوبی حل بشه.)
- از بعد از لیسانس که از دانشگاه و آدماش دور شدم کمکم فهمیدم که چقدر ناجور بودن اکثرشون. فکر اینکه دوباره اکثر آدمایی که قراره ببینم از همون جنسن و حتی خیلی از همونا رو هم ممکنه روزمره ببینم، تو ذوقم میزنه. مدام رقابت بیمعنی و تفسیر زشت و حالبههمزن از جهان داشتن.
- ۰۳/۱۲/۱۱