گاهی آدم خودش میدونه که کاری که داره میکنه جواب نمیده یا اشتباهه.
مثل پاسی که جمعه به سمت علیرضا ولی عملا به امیر دادم. بعدش که فکر کردم دیدم که چقدر میدونستم که وسط راه توپ لو میره و بهمون گل میزنه و میبازیم. ولی پاس رو دادم. چون دیگه نتیجه مهم نبود.
قرار امروز با م.ش.، با همه شوقی که داشتم، همین بود. از پارسال که یه جورایی حس کرده بودم بدون پیشنهاد مشخصه که نتیجه چی میشه، میدونستم که امسالم باهاش صحبت کنم چه چیزی خواهم شنید. ولی این صحبت باید انجام میشد. اگر برگردم عقب خیلی زودتر این کار رو میکنم. حتی با اینکه میدونم چی میشه.
ولی با همه این تفاسیر غمگینم. بسیار غمگینم. نشستهم تو پارک و اینا رو دارم مینویسم. (البته دیرتر منتشر شد.) میدونم که کار بسیار خوبی انجام دادم و میدونم که میدونستم همین میشه ولی غمگینم. آدمیم خب. ذوق و شوق داریم و دست خودمون نیست. غمگینم و تو فکرم که آخه پس کی، کجا و چجوری این تنهایی تموم میشه.
من دارم کجا رو اشتباه میکنم؟ اصلا دارم اشتباه میکنم؟ یا باید منتظر باشم؟
خستهام.
م. واقعاً زیبا و دوستداشتنی و مهربون بود. عجیب بود بعد مدتها ذوق یه قرار و یه صحبت من رو فرا گرفته بود. چند شب خواب نداشتم. بعد مدتها حوصلهدار شده بودم و رفتم کلی ریزه خریدم تا کادو درست کنم براش. عکس کادو رو میذارم اینجا شاید براتون بامزه بود. میدونم نوشتن این یه جوریه ولی دلم میخواد بنویسم چون نمیشد به خودش بگم. چون بعد حرفم گفت که تو رابطه ست و دیگه این حرفا موضوعیت نداشت. چقدر دوست داشتم بهش بگم ماجرا کادو عه چیه. بگم که اون گله، چقدر تداعیگر گل توی موهاته. بگم خورشید روی پاکت به خاطر «مهر» توی اسمته.
من خسته شدم از این بودن و نبودنها. میترسم روزی برسه که دیگه هیچ حالی برای رابطه و دوست داشتن نداشته باشم.
پ.ن.: یه سری ویرایش کوچیک کردم تا جزییات حادثه مبهمتر بشه و اصل بشه کلیتی که مدنظرم بود.
