"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

۰۸
شهریور
نه گذشته اهمیتی داشت، نه آینده اهمیتی خواهد داشت.
امروز تنها نبودن توست که آزارم می‌دهد.
۰۴
شهریور

امشب حس عجیبی داشتم. احساس می‌کردم نیاز دارم کسی رو تحسین کنم، حمایت کنم و ازش مراقبت کنم.
فکر می‌کنم خیلی از آدما به این چیزا توجه نمی‌کنن. تو لایه‌های خیلی درونی‌ترشون اتفاق می‌افته و ناخودآگاه بهش عمل ‌می‌کنن. مثلا زیاد دیده‌م که آدما زندگی‌شون رو بر مبنای توجه دیگری بنا می‌کنن و ازش انگیزه می‌گیرن ولی فکر می‌کنن دارن خودشون تصمیم می‌گیرن.

۲۹
مرداد
زندگی گاهی بدون هیچ حرفی، دستت رو می‌گیره و می‌بره تو اوج خلوت و سکوت، یه جایی مثل یه جنگل پر از مه، نزدیکای غروب، وقتی که هیچ اثری از خورشید نیست. می‌شونتت روی یه کنده. تنها تصویرت از بودن رو از کیفش در میاره. خوب جزییاتش رو بهت نشون می‌ده. بعد مرحله به مرحله، شمرده شمرده، ریزریزش می‌کنه و جلوی چشمات آتیشش می‌زنه.
در حال که تنها صدایی که می‌شنوی صدای نفس‌هات نامنظمت و شاید قطره‌های بارونه، صدای قدم‌های آروم و با ثباتش بهت می‌گه که دیگه رفته و فقط این تویی که موندی.
۲۸
مرداد
واقعا نمی‌فهمم چه بلایی داره سرم میاد. صبح حس کردم بازم بدنم درد می‌کنه. علاوه بر همه مسائل زندگی این جسم هم مصیبتی بود همیشه برای ما. گفتم بذا یه وزن بکنیم و دیدم بله در یک ماه اخیر دو کیلو از همین وزن اندکم کم شده. از اون‌جایی که چربی بدنم کلا کمه این ۲ کیلو تقریبا همه‌ش عضله بوده. کلی ورزش کن یکم جون بگیری تهش این‌جوری.
اسیر شدم واقعا.
۰۹
مرداد
خاطرات تو را باید سوزاند، در کوره‌ی فرصت‌سوزی. و هیتلروار از آن صابونی ساخت تا شاید غم نبودنت را بشوید. آری بوی تو خواهد داد؛ اما جنگ است و زمان مناسبی برای حساس بودن نیست. جنگ است میان ارتش من و لشگر خاطرات تو.
۲۶
تیر

گفتم: «آخه این دنیا چیه. نمی‌خوامش. حال‌به‌هم‌زن شده. همه‌ش دروغ، ظلم، نابودی و تباهی. بی‌معنا و بی‌اساس.»

گفت: «حرفت حرف فرشته‌هاست؛ اونا هم موقع خلق دنیا همین رو گفتن. ولی تو آدمی. می‌تونی بهتر از فرشته‌ها باشی. دنیا رو درست دیده‌ی؟»

۰۳
تیر
همواره در جنگ بودیم. نه جنگ با یک‌دیگر که با زمین و زمان؛ برای تکّه‌ای نان. آن‌قدر جنگیدیم که ندیدیم؛ ندیدیم یک‌دیگر را. در آرزوی روزی به صلح صبر کردیم و باز جنگیدیم. باز جنگیدیم و ندیدیم؛ ندیدیم آن صلح را. مگر یک چای چه بود که در کنار هم نبودیم؟ کاش می‌دانستیم که تمام با هم بودن ما شاید همان یک چای باشد. هر چند که آن اواخر همان چای را هم دیگر نداشتیم.
۲۱
بهمن

امروز بعد کلی عکاسی و گردش، بعد کافه داشتیم با ماشین ب. می‌رفتیم یکم بچرخیم. همین‌طور که به عکاسی و دوربین که از ن. قرض کرده بودم فکر می‌کردم یادم افتاد که از سلفی گرفتن می‌ترسیدم، این‌که من گیرنده سلفی باشم. تا اواسط کارشناسی هم همین بود. می‌ترسیدم چون تا اون سن گوشی با دوریبن سلفی نداشتم. یه مقداریش هم به اعتماد به نفس ربط داشت ولی موضوع این بود که خجالت می‌کشیدم کسی بدونه بلد نیستم و دلیلش اینه که نتونستم گوشی داشته باشم، این‌که پول نداشتیم.

ولی عجب. می‌بینید دوستان بی‌پولی چه بلاهایی سر آدم میاره؟

امسال بالاخره تونستم برای اولین بار بعد از 24 سال زندگی و از دبیرستان به طور نامنظم کار کردن برای خودم گوشی داشته باشم. همیشه از یه جایی، فامیلی چیزی، یه گوشی دست دو بهم رسیده بود. گوشی‌ای که همیشه از زمانش کلی عقب‌تر بود. برای همین برام خیلی ازشمنده و مهمه. خودم خریدمش و هر بار می‌بینمش باهاش حال ‌می‌کنم. هر چند که که شاید برای این سن خوش‌حالی کوچیکی باشه ولی من دوستش دارم، خیلی زیاد.

۱۲
بهمن
تازه از شرکت اومده بودیم بیرون، می‌خواست من رو برسونه. شب بود و سرد. یه جا راهمون بسته شده بود. یه نوجوون ۱۶ ۱۷ ساله داشت به کمک یکی، یه کیسه بزرگی که از روی گاری خورده بازیافتی‌هاش افتاده بود رو بلند می‌کرد بذاره سر جاش. کارش که تموم شد، از کنارش که داشتیم رد می‌شدیم، ازم پرسید: «[اسمم] به نظرت فرق تو با اون چیه؟ چرا اون این شکلی شده و تو این جوری؟»
سوال سخت و مهمیه. مدت‌هاست که برام سواله و جوابش تو مدل زندگی‌م خیلی موثره. چون بهم کمک می‌کنه بدونم کجام، خودم رو چجوری ببینم، چیا دارم و مسئولیتم چیه.
واقعا فرقمون چیه؟
جوابی که تو بحث به سمتش می‌رفت این بود که مشخصا فرق دارید. هوش و توانایی‌هاتون فرق داره. دوست ندارم خودم رو برتر ببینم. بهش گفتم: «آدم دوست داره خودش رو بالاتر ببینه و خوش‌حال باشه که باهوش‌تره. ولی من فکر می‌کنم خیلی درست نیست.» گفت: «آخه داشته که برتری نیست. آورده برتریه. هر داشته‌ای مسئولیت داره. لزوما خوش‌حال‌کننده نیست.»
جرقه جالبی بود. با این‌که شاید تکراری بود ولی فراموش کرده بودم. این روزا خیلی اینو نیاز دارم. انگاری باید بپذیرم که خفنم و بعد مسئول باشم نسبت بهش. باهاش تلاش کنم و یه کارایی بکنم. اینکه بگم نه فرقی نداریم و اینا انگار در رفتنه، قدر ندونستنه. نمی‌دانم.
اگه کسی خوند بگه نظرش چیه. :)
۰۷
مهر

از سال‌ها پیش که تکنولوژی OTG اومد من مبهوتش شدم. کلی ایده و فکر اومد تو ذهنم که چه کارایی که نمی‌شه باهاش کرد. اون موقع خیلی شکوفا بودم و هر چی بهم می‌دادی یه کار خفنی باهاش می‌کردم. ولی مدت‌ها طول کشید تا گوشی‌دار بشم. گوشی‌هایی هم که به دستم می‌رسید همه از این و اون می‌رسید و قدیمی بودن، هیچ کدوم OTG نداشتن. همین‌طور حسرتش موند سر دلم تا اینکه بالاخره گوشیم OTGدار شد. ولی من حتی انقدر پول نداشتم که یه تبدیل ساده براش بخرم. راستش رو بخواید بعضی موقع‌ها داشتما ولی انقدر کم بود که نگهش می‌داشتم تا بتونم روزمره‌م رو بگذرونم. آخه خیلی روزا پیش می‌اومد که پول کارت مترو هم نداشتم. بعضی موقع‌ها هم که بیشتر پول داشتم نگران بودم خانواده یه وقت کم بیاره و لازم باشه کمک‌شون کنم، آخه خیلی پیش می‌اومد که به آخر ماه نمی‌رسیدن و من کمک می‌کردم. آخر ماه که البته نه، هیچ‌وقت منظم و سر ماه دریافتی نداشتن. منتقدای کتاب و نویسنده‌ها و این داستانا اغلب زندگی منظمی ندارن. اینا هم از این قاعده مستثنی نبودن. قرضایی می‌دادم بهشون که آخرش هم نفهمیدم پس گرفته شدن یا نه. مهم هم نیست البته. فک کنم پس داده شد. من برام مهم نبود و حساب نمی‌کردم.

با روحیه و دید الانم اگه بودم قطعا سرضرب می‌خریدم و به آینده فکر نمی‌کردم. برای ابزار و ایده نباید صبر کرد. آدمی‌زاد جالب‌تر و خفن‌تر از این حرفاست که لنگ بمونه، تو سختی یهو قابلیت رو می‌کنه. خدا هم راه‌های خفنی باز می‌کنه، دیده‌م که می‌گم.

خلاصه ما یه روز بالاخره این تبدیل کوفتی رو خریدیم ولی فقط یکی دو هفته برام کار کرد و بعدش سوکت گوشیم خراب شد و دیگه فقط شارژ می‌کرد. OTGش کار نمی‌کرد. هنوزم که هنوزه نتونستم بعد از اون دو هفته از OTG استفاده کنم. البته که از این ماه یکم وضع مالیم داره بهتر می‌شه و کم‌کم نوید اتفاقات مثبتی می‌ره. فعلا که یه گوشی جدید خریده‌م و یک‌شنبه به دستم می‌رسه. بی‌نهایت خوش‌حالم. از خیلی جهات که شاید مهم‌ترینش این باشه که همه چی همه چیش کار خودمه. از لای کلی بدبختی دارم جورش می‌کنم. امسال کارای شگفت‌انگیزی رو شروع کردم.

می‌دونی غم انگیزه برام که انقدر برای هر چیزی صبر کرده‌م. الهام بخشه ها، دیگه الان نمی‌ذارم خواسته‌ای رو زمین بمونه و قاپنده‌تر شدم. ولی زندگی بقیه رو که می‌بینم یه حالی می‌شم. خیلیا نمی‌دونن اصلا صبر چیه. مسیرشون هموار بوده. نمی‌دونم نمی‌تونم حتی خیلی با کسی راجع به این چیزا حرف بزنم. الان که دارم اینو می‌نویسم واقعا غم‌گینم. تقریبا هر جمعه اینطوری می‌شم. آخه صبح‌های جمعه با یه گروهی می‌ریم عکاسی که خیلی خوبه و کل هفته ذوقش رو دارم. ولی هر هفته دیدن اعضای گروه من رو به فکر می‌بره. ما عادی زندگی نکردیم. نمی‌دونم گاهی فکر می‌کنم خیلی قهرمانیم که داریم میریم جلو و به چیزای بزرگ فکر می‌کنیم. که مدت‌هاست تسلیم نشده‌یم. غم داره یه جورایی خفه م می‌کنه. خیلی دوست ندارم اینا رو بنویسم برای همینم هست که متن نظم نداره. 

از مسیری که با کله‌شقی دارم می‌سازم خوش‌حالم ولی سختمه واقعا سختمه. برام پر از ترسه. ولی نمی‌تونم رها کنم. اگه رها کنم ترجیح می‌دم همون‌جا تموم بشه.

صبر لازمه. خیلی صبر لازمه.

می‌دونی برام داره کم‌کم سخت می‌شه به بعضی آدما نزدیک بشم. اونا متوجه نمی‌شن و فکر می‌کنن نزدیکن ولی من یه دریایی درددل و فکر درونمه که به کم‌تر کسی تا حالا گفته‌مش. چی بگم آخه بهشون؟ حتی شبیهش رو هم تجربه نکرده‌ن. و خب این شرایط منه و این منم که باید خورد خورد بسازمش.

خدایا زیبایی‌هات رو بیشتر نشونم بده که قوی بشم. قوی بشم ولی فکر نکنم خبریه. فکر نکنم از کسی بهترم چون یه روزایی یه سختیایی داشته‌م. آه زندگی سخته. و بزرگ شدن سخت‌تر.