"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

۱۴
آذر

مرد دانشمند بعد از ۲۵ سال دوباره به دیدن پدر آمده بود.

بعد از بسیاری صحبت‌های گوناگون، از معنا پرسیدم. گفتم چرا همه گویی در تلاشند که تنها سالم به گور برسند. خب ما که می‌دانیم خواهیم مرد، چرا تنها کارمان بشود سالم‌تر مردن؟ چرا استفاده نمی‌کنیم تا تمام شویم؟

گفت پرسشت از بنیادی‌ترین پرسش‌های آدمی‌ست.

می‌گفت به نوعی انفجار ایده‌ی ناامیدی از خدا یا بی‌خدایی از جنگ جهانی اول و دیدن آن شر بزرگ شروع شد. انسان با اسب وارد جنگ شد و با تانک خارج شد. می‌دانست توپ‌خانه چه قدرتی دارد اما هرگز ندیده بود که در چشم به‌هم‌زدنی می‌تواند یک جنگ را با خاک یکسان کند.

پس از ناامیدی از خدا، انسان در به در به دنبال معنا گشت. هر کسی جای‌گزینی ارائه داد. و شد جنگ جهانی دوم که شاید بتوان گفت دعوایی بود بر سر جای‌گزین‌های معنا. 

وقتی جنگ جهانی دوم نیز گذشت نه تنها خدا برای انسان ناامید‌کننده شده بود که معنا هم دیگر بی‌معنا شده بود.

۱۱
آذر

تا حالا به کسب نگفته‌م ولی شما بدونید؛ یکی از پناه‌هام اینه که قبل کارای مهم و نگران‌کننده زندگیم یه سوره حمد می‌خونم و می‌سپارم به خدا.

از بچگی همین بوده و واقعاً آرومم می‌کنه.

دقیقاً هم تو تایم اون کار انجامش می‌دم. یعنی مثلاً زمان کنکور، وقتی برگه‌ها رو دادن تا شروع کنیم، لحظاتی سکوت کردم، چشمام رو بستم، حمد رو خوندم و بعد شروع کردم.

می‌دونی یادآور اینه که سپردیم به خدا، حتما هر چی بشه خوبه.

دوستش دارم.

۰۵
آذر

بی‌تعلقی داره دیوونه‌م می‌کنه.

و آینده‌ای که ترس بی‌تعلقیش حتی از الآنم هم بیش‌تره.

هر شبی که از سر کار میام بیرون، و تو تاریکی تا مترو قدم می‌زنم تو سرم می‌گذره که به یکی زنگ بزن. ولی هیچ کسی نیست که بخوام بهش زنگ بزنم. آدم زیاد هستا، خوشفاز هم هستن ولی من چرا تعلقی ندارم؟ چون پارتنر می‌خوام. چون نیاز متفاوتیه. می‌دونی چی می‌گم؟

هر شبی که کلید می‌اندازم و خبری نیست اذیتم می‌کنه.

نه در حال خلق چیزی هستم که بهش تعلقی داشته باشم، نه چیزی دارم و نه جایی دارم.

تو توییتر هی می‌چرخم. هی تو اینستا و تلگرام محتوا تولید می‌کنم و سعی می‌کنم باشم و یه خبری پیدا کنم برای زندگیم ولی هیچ خبری نیست.

یه عالمه مهارت که داره خاک می‌خوره.

۱۳
آبان

خدایی بریم یه دو جای جهان رو ببینیم. قبول داری؟

فکرات، دغدغه‌هات، بی‌میلیت به همه جذابیت‌های رایج خارج از ایران، نگرانیت از بی‌گانه بودن و همه این‌ها رو می‌فهمم. 

ولی

پا شو بریم خوشفازه. خدا بزرگه. :)

ببین آخه نکته اینه امسال خیلی دم دستته. کلی منابع و دوست داری تو این مسیر و کلی راهنمایی و کمک. سال‌های بعد هی کم‌تر می‌شه.

همزمان کار و اپلای خیلی سخته و هر چی می‌ره جلوتر این موضوع واجب‌تر می‌شه.

۱۵
مهر

چند روزه توجهم به این جلب شده که بچه که بودم اصلا و ابدا آدم جلوجلو راه افتادن و پیش‌رو بودن نبودم. حتی جالبه یادمه که وقتی Need For Speed بازی می‌کردم علاقه نداشتم و راحت نبودم که اول باشم. دوست داشتم یکی بیوفته جلو، مسیر رو قبل من بره و من دنبالش برم. سر همین در کل تو ناخودآگاهم بود که پیشوا نخواهی بود و در کل باید دنباله‌روی کنی. ولی وقتی به سیل حوادث زندگی نگاه می‌کنم و اخیرا توجهم بهش بیشتر به سمتش رفته، می‌بینم که نه اتفاقا زندگی خیلی زیرکانه داره مجبورم می‌کنه که مسیر باز کنم. یه جاهایی که حواسم نبوده این کار رو کرده‌م و انگار هر روز باید بیش‌تر انجامش بدم. یهو به خودم اومدم دیدم آدما منتظرن ببینن من چی‌کار می‌کنم، نظر من چیه. دیدم منو از خیلیا بیش‌تر قبول دارن و فکر می‌کنن خاصم و می‌دونم دنبال چیم و دارم براش تلاش می‌کنم. واقعا هم به نوعی عادات عجیب خودم رو دارم و کم‌کم هم دارم می‌فهمم انگار چی‌کار دارم می‌کنم. ولی خیلی جالبه واقعا فکرش رو نمی‌کردم یه روزی این‌جوری بشه.
هنوزم هم بسیار دنباله‌رو و محتاطم ها ولی چیزی که دارم می‌فهمم اینه که زندگی خیلی وسیع‌تر از چیزیه که به نظر می‌اومد. انقدر وسیعه که تو اگر سعی کنی اعمال سلیقه کنی انقدر تفاوت داری با بقیه که اگه حتی تو همه زمینه‌های مورد سلیقه‌ت هم دنبال‌کننده باشی بازم ترکیب منحصر به فرد خودت باشی. اتفاقا این می‌تونه گاهی از هوش‌مندی تو باشه که سعی می‌کنی اگه تجربه‌ای وجود داره ازش بهره ببری و دوباره چرخ نسازی.

۱۳
شهریور
بی تو هیدروژنم، ساده ولی قابل انفجار. با تو اما هلیومم؛ نجیب و بالارونده.
۰۸
شهریور
نه گذشته اهمیتی داشت، نه آینده اهمیتی خواهد داشت.
امروز تنها نبودن توست که آزارم می‌دهد.
۰۴
شهریور

امشب حس عجیبی داشتم. احساس می‌کردم نیاز دارم کسی رو تحسین کنم، حمایت کنم و ازش مراقبت کنم.
فکر می‌کنم خیلی از آدما به این چیزا توجه نمی‌کنن. تو لایه‌های خیلی درونی‌ترشون اتفاق می‌افته و ناخودآگاه بهش عمل ‌می‌کنن. مثلا زیاد دیده‌م که آدما زندگی‌شون رو بر مبنای توجه دیگری بنا می‌کنن و ازش انگیزه می‌گیرن ولی فکر می‌کنن دارن خودشون تصمیم می‌گیرن.

۲۹
مرداد
زندگی گاهی بدون هیچ حرفی، دستت رو می‌گیره و می‌بره تو اوج خلوت و سکوت، یه جایی مثل یه جنگل پر از مه، نزدیکای غروب، وقتی که هیچ اثری از خورشید نیست. می‌شونتت روی یه کنده. تنها تصویرت از بودن رو از کیفش در میاره. خوب جزییاتش رو بهت نشون می‌ده. بعد مرحله به مرحله، شمرده شمرده، ریزریزش می‌کنه و جلوی چشمات آتیشش می‌زنه.
در حال که تنها صدایی که می‌شنوی صدای نفس‌هات نامنظمت و شاید قطره‌های بارونه، صدای قدم‌های آروم و با ثباتش بهت می‌گه که دیگه رفته و فقط این تویی که موندی.
۲۸
مرداد
واقعا نمی‌فهمم چه بلایی داره سرم میاد. صبح حس کردم بازم بدنم درد می‌کنه. علاوه بر همه مسائل زندگی این جسم هم مصیبتی بود همیشه برای ما. گفتم بذا یه وزن بکنیم و دیدم بله در یک ماه اخیر دو کیلو از همین وزن اندکم کم شده. از اون‌جایی که چربی بدنم کلا کمه این ۲ کیلو تقریبا همه‌ش عضله بوده. کلی ورزش کن یکم جون بگیری تهش این‌جوری.
اسیر شدم واقعا.