"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

۰۷
تیر

چرا تو یه کار نمی‌مونم؟

چرا کارایی که درآمد دارن ولی باهاشون حال نمی‌کنم رو قبول نمی‌کنم؟

چون یه جورایی هویتم رو تو محصولم و تو کارم تعریف می‌کنم. چیزی که انجامش می‌دم رو بخشی از خودم می‌دونم. نمی‌تونم کاری که به نظرم مسخره یا بی‌هوده ست رو انجام بدم. هر چند که برام ساده و پر درآمد باشه. 

هنوز البته به هویت مشخصی برای خودم نرسیدم و این تو زندگی اذیتم می‌کنه. ولی حاضرم، حداقل فعلا، براش صبر کنم. انقدر صبر کنم تا کاری که به نظرم معنا داره و ارزشمنده رو پیدا کنم.

امیدوارم هیچ‌وقت به خاطر زندگی مجبور به انجام کاری که قبولش ندارم نشم.

۳۱
خرداد

اومدم فاز ادبی بردارم و «انتظار» رو تبدیل به «انت زار.» کنم که توشم زار به معنای زار و پریشان باشه. ولی بعد دیدم که «انت» یعنی تو و تو هم که زار و پریشان نیستی؛ این منم که پریشانم. 

هممم. حالا خلاصه اگه اینو دیدی بدون که من پریشانم و سعی کن برگردی.

 

 

منتظر کسی نیستم ولی نصفه‌شبی خوابم نمی‌بره ببینید چه چیزایی تولید می‌کنم. :))

خیره ایشالا. :))

۲۸
خرداد

نکته خیلی مهم و قابل توجه اینه که من حالم خوب نیست. واقعاً غمگینم. انگار دارم یه چیزی از خودم رو نادیده میگیرم.

باید خوب به خودم دقت کنم و مراعات خودم رو بکنم. باید بذارم ماضد زندگی‌ش رو بکنه. 

راه حل‌ها و مسیرهای به نظر درست و عاقلانه روی کاغذ لزوما کامل نیستن. توجه به حال بسیار مهم‌تره.

لابد یه چیزی هست دیگه که انقدر من رو به هم می‌ریزه.

وای چه فشار الکی‌ای رومه.

فکر می‌کنم ولی کشف کردم مهم‌ترین نیازم در حال حاضر چیه و باید به خوبی به رسمیت بشناسمش. نیاز زیبایی هم هست ولی به خاطر یه فضای مسخره‌ای که بین جوونا شکل گرفته ناخودآگاه نادیده‌ش می‌گرفتم. من نیاز به هم‌راه دارم. یه هم‌راه که با هم خوش‌حال باشیم و مسیر بسازیم. خودمون و اطراف‌مون رو زیباتر کنیم.

من انگار بیش از هرچیزی «با هم بودن» می‌خوام.

جالبه اخیرا حس می‌کنم بعد مدت‌ها یه حس‌هایی پیدا کردم. راجع به این حس‌ها بعدا می‌نویسم. دعا کنید که جمعه می‌تونه مقدمه اتفاقات باحالی در آینده باشه. ایشالا.😢

۲۸
خرداد

نیمه شبه و بسیار خوابم میاد ولی اصلا دلم نمی‌خواد بخوابم. خونه خودمم. ا.م و ف. رفته‌ن خوابیدن. م.ر.ل هم با من تو اتاق مطالعه‌مونه. چایی ریختیم بخوریم و شب بیداری کنیم. اون امتحان آمار داره و داره حین درس خوندن تکلیفا رو هم لیت می‌نویسه که یه نمره‌ای هم از تمرین بگیره و پاس شه. ترم ۱۲ عه و می‌خواد بالاخره ایشالا لیسانس رو بگیره.

ولی من بیدارم چون ذهنم پر از فکره. گفتم باید نوشت این از این روزا. کلی ریزه کاری و اینا داره ولی نکته اصلی رو سعی می‌کنم بنویسم و متمرکز باشم. اون توصیفات اولش رو هم نوشتم که یکم فضا رو ثبت کرده باشم. :)

دو هفته پیش دوشنبه، ۱۶ خرداد، دوباره هی سرگرم مطالعه راجع به آقای ا.ف. شدم. آخر یه مصاحبه ازش پیدا کردم تو سایت مرکز کارآفرینی شریف که ایمیلش رو هم توش داشت. گفتم به‌به باید ایمیل رو بدم بهش. شاید جواب داد و یه صحبتی کردیم. یکی دو سال پیش س.س که تو یه شرکت بازی سازی کار می‌کرد گفت اتفاقی گفت با ا.ف. جلسه داشته و منم خوش‌حال شدم و قرار شد یه جلسه برام ست کنه که باهاش صحبت کنم. ولی نشد و منم هی دو به شک بودم که خب حالا به فرض یه جلسه‌ای گذاشتیم، چی می‌خوای بهش بگی؟ تو مگه می‌خوای بری تو فضای بازی سازی کار کنی؟

ولی این بار تقریبا می‌دونستم چی می‌خوام. می‌خواستم بهش بگم باهات حال می‌کنم، از بچگی یه جورایی دنبالت می‌کردم. یه کارایی هم تو بازی سازی کرده‌م. یه وقتی بیا صحبت کنیم و راجع به این مسیر بهم مشورت بده و اگه شد هم هم‌کاری کنیم عالی می‌شه.

این بار می‌دونستم که چقدر رویای رنگ و تصویر برام پررنگه. چقدر تلفیق هنر و فن مطلوبمه.

خلاصه که همون سه‌شنبه، نیمه شبی هم‌چون امشب، با ذهنی مشوش و نگران ایمیلی تدوین کردم، رزومه‌م رو ضمیمه کردم و زدم که صبح براش ارسال شه.

رفت و خبری نیومد. 

۴ روز بعد شنبه یه ایمیل یادآوری زدم.

رفت و بازم خبری نیومد.

تا این‌که دو روز پیش، جمعه صبح، جواب داد که از این تقویم یه زمانی که برات خوبه رو انتخاب کن که با هم حرف بزنیم.

منم یک‌شنبه ساعت ۲۰:۳۰ رو انتخاب کردم. از الآن حدود ۱۷ ساعت مونده تا زمان جلسه.

اتفاق خیلی جذابیه. حس می‌کنم می‌تونه یه نقطه عطف تو زندگی‌م باشه.

یکی از خوبی‌های حقوق کم گرفتن اینه که می‌تونم راحت به عوض کردن کارم فکر کنم. :)) الآن تقریبا کم‌ترین حالت ممکن رو دارم می‌گیرم. وای اگه بشه برم باهاش کار کنم می‌تونه خیلی حذاب باشه. خیلی ایده‌های جدید داره برام و خیلی الهام بخشه. یه مسیر جدیده که تقریبا کم‌تر کسی از اطرافم تاحالا رفته.

 

در آخر هم می‌خوام به یک جمله زیبا از آهنگ «ترم عافی» اشاره کنم. این آهنگ رو تو جشن فارغ‌التحصیلی بچه‌‌های عمران تهران، ورودی فک کنم ۹۲، خوندن. می‌گفت: «ترم عافی داشی پرچمت بالاست. درسا رو دوست داری ولی وقت واست طلاست.» من ترم آفی نبودم ولی با این‌که درسا رو دوست دارم وقت واسم طلاست. نمی‌خوام با الکی درس خوندن تلفش کنم. :) امیدوارم یه جا بتونم پیدا کنم که معنادارتر درس بخونیم.

۲۴
خرداد
چون نمی‌خوام درگیر فضای تکراری بشم.
می‌خوام جهان رو دیده باشم.
می‌خوام برم دنبال مسائل و جواب‌های جدید باشم.
می‌خوام ببینم چجوری زندگی می‌کنن،
چجوری هزار عقیده مختلف با هم کنار میان،
چجوری بدون خدا زندگی می‌کنن،
چجوری فکر می‌کنم،
چی می‌خوان.
می‌خوام بفهمم دارم چیکار می‌کنم.
خسته شدم از تکرار تشویش و ابهام.
۲۴
خرداد

پیرامون این که چرا کسی پیدا نمی‌شه دارم فکر می‌کنم که منم دل نمی‌دم. چون بی‌اعتماد شدم به حسه و محتاط شدم دل نمی‌دم که ببینم چجوریه. نه این که با کسی صحبت نکنما. نه. موضوع اینه که خیلی بهت نمی‌دم. مکالمه رو عمیق نمی‌کنم و نمی‌برم سمتی که برام سواله. شایدم خب شد یهو. هوم؟

۲۳
خرداد

شاید اگر عاقل بودی کنارم

اون وقت می‌دیدم که دوست ندارم.

۲۳
خرداد

من پارتنر می‌خوام. عمیقاً می‌خوام. یکی بگه ثبت نامش کجاست.

واقعاً این همه رو مهارت‌های زندگی‌م کار نکرده‌م که این‌طوری تنها باشم.

جور کردن پارتنر به خودی خود کاری نداره ها. ولی یه رابطه عمیق و معنادار ساختن سخته واقعاً.

باید بدونی داری چیکار می‌کنی با زندگی. باید جای درست باشی و جای درست رو بگردی.

کم نبوده که کسایی فازم رو بگیرن. ولی یه جورایی زودی می‌فهمیدم که نمی‌شه خیلی ادامه‌دار باشه.

آه نمی‌دونم. 

قدیم زارت زارت می‌رفتن خواستگاری یکی رو جور می‌کردن و تمام. ما اصلا نمی‌دونیم داریم چیکار می‌کنیم. وسط یه مشت گذار اجتماعی، سیاسی، اقتصادی گیر افتادیم. بعدیا ما بازم راحت‌ترن. راحت فاز رابطه می‌گیرن و شروع می‌کنن و تموم می‌کنن. من نمی‌تونم واقعاً.

دنبال کیس عجیبی هم هستم. خودم چون همه جا وسط بوده‌م یه مجموعه عجیب از چیزای گوناگون می‌خوام. 

خلاصه که این‌طوری.

۲۲
خرداد

بین چند مسیر سردرگمم.

نیاز به تعریف یک معنا عمیقا حس می‌شه که کمک کنه مسیر رو انتخاب کنم.

یه زمانی مسیر هم‌وار بود و انتخاب راحت‌تر بود. می‌رفتیم جلو. ولی الآن مسیرها هر کدوم نیاز به شروع کردن دارن. و خب تا شروعم نکنی و یه مقداری صبر نکنی ارتباط برقرار نمی‌کنی. ولی فرصتی هم واسه شروع کردن و صبر کردن نیست. باید زبان خوند و اپلای کرد.

وای چه گره مسخره‌ای. 

این مطلب رو باید کامل‌تر و دقیق‌تر کنم. فعلا همین رو بنویسم. بعدا میام.

۰۹
خرداد
مدتیه فهمیدم من هنوز دلتنگم.
یه سال گذشته ولی هنوزم دلتنگم.
سوگواریش رو به موقع نکردم و هنوز دلتنگم.
خیلی وقته یه جای خالی عمیق تو زندگیم حس می‌کنم.
نیاز به توجه کردن و توجه گرفتن.
نمی‌دونم باید چیکار کنم. واقعا نمی‌دونم.
زندگیم رنگ نداره.
اصلا حسی به زندگیم ندارم.
هر روز باید خودم رو بکشونم رو زمین و پا شم تا کار کنم.
تا روز رو شروع کنم.
هیچ روندی تو زندگیم نیست.
کارای خفن برهه‌ای کردم ولی سیر ندارم.
هیچ حسی به این که این زندگی منه ندارم.
آه.
واقعا داره دردم میاد.
نمی‌دونم صبر کنم؟ کار خاصی بکنم؟ کار خاصی نکنم؟
کارم رو عوض کنم؟ چیکار کنم؟