گفتم: «آخه این دنیا چیه. نمیخوامش. حالبههمزن شده. همهش دروغ، ظلم، نابودی و تباهی. بیمعنا و بیاساس.»
گفت: «حرفت حرف فرشتههاست؛ اونا هم موقع خلق دنیا همین رو گفتن. ولی تو آدمی. میتونی بهتر از فرشتهها باشی. دنیا رو درست دیدهی؟»
امروز بعد کلی عکاسی و گردش، بعد کافه داشتیم با ماشین ب. میرفتیم یکم بچرخیم. همینطور که به عکاسی و دوربین که از ن. قرض کرده بودم فکر میکردم یادم افتاد که از سلفی گرفتن میترسیدم، اینکه من گیرنده سلفی باشم. تا اواسط کارشناسی هم همین بود. میترسیدم چون تا اون سن گوشی با دوریبن سلفی نداشتم. یه مقداریش هم به اعتماد به نفس ربط داشت ولی موضوع این بود که خجالت میکشیدم کسی بدونه بلد نیستم و دلیلش اینه که نتونستم گوشی داشته باشم، اینکه پول نداشتیم.
ولی عجب. میبینید دوستان بیپولی چه بلاهایی سر آدم میاره؟
امسال بالاخره تونستم برای اولین بار بعد از 24 سال زندگی و از دبیرستان به طور نامنظم کار کردن برای خودم گوشی داشته باشم. همیشه از یه جایی، فامیلی چیزی، یه گوشی دست دو بهم رسیده بود. گوشیای که همیشه از زمانش کلی عقبتر بود. برای همین برام خیلی ازشمنده و مهمه. خودم خریدمش و هر بار میبینمش باهاش حال میکنم. هر چند که که شاید برای این سن خوشحالی کوچیکی باشه ولی من دوستش دارم، خیلی زیاد.
از سالها پیش که تکنولوژی OTG اومد من مبهوتش شدم. کلی ایده و فکر اومد تو ذهنم که چه کارایی که نمیشه باهاش کرد. اون موقع خیلی شکوفا بودم و هر چی بهم میدادی یه کار خفنی باهاش میکردم. ولی مدتها طول کشید تا گوشیدار بشم. گوشیهایی هم که به دستم میرسید همه از این و اون میرسید و قدیمی بودن، هیچ کدوم OTG نداشتن. همینطور حسرتش موند سر دلم تا اینکه بالاخره گوشیم OTGدار شد. ولی من حتی انقدر پول نداشتم که یه تبدیل ساده براش بخرم. راستش رو بخواید بعضی موقعها داشتما ولی انقدر کم بود که نگهش میداشتم تا بتونم روزمرهم رو بگذرونم. آخه خیلی روزا پیش میاومد که پول کارت مترو هم نداشتم. بعضی موقعها هم که بیشتر پول داشتم نگران بودم خانواده یه وقت کم بیاره و لازم باشه کمکشون کنم، آخه خیلی پیش میاومد که به آخر ماه نمیرسیدن و من کمک میکردم. آخر ماه که البته نه، هیچوقت منظم و سر ماه دریافتی نداشتن. منتقدای کتاب و نویسندهها و این داستانا اغلب زندگی منظمی ندارن. اینا هم از این قاعده مستثنی نبودن. قرضایی میدادم بهشون که آخرش هم نفهمیدم پس گرفته شدن یا نه. مهم هم نیست البته. فک کنم پس داده شد. من برام مهم نبود و حساب نمیکردم.
با روحیه و دید الانم اگه بودم قطعا سرضرب میخریدم و به آینده فکر نمیکردم. برای ابزار و ایده نباید صبر کرد. آدمیزاد جالبتر و خفنتر از این حرفاست که لنگ بمونه، تو سختی یهو قابلیت رو میکنه. خدا هم راههای خفنی باز میکنه، دیدهم که میگم.
خلاصه ما یه روز بالاخره این تبدیل کوفتی رو خریدیم ولی فقط یکی دو هفته برام کار کرد و بعدش سوکت گوشیم خراب شد و دیگه فقط شارژ میکرد. OTGش کار نمیکرد. هنوزم که هنوزه نتونستم بعد از اون دو هفته از OTG استفاده کنم. البته که از این ماه یکم وضع مالیم داره بهتر میشه و کمکم نوید اتفاقات مثبتی میره. فعلا که یه گوشی جدید خریدهم و یکشنبه به دستم میرسه. بینهایت خوشحالم. از خیلی جهات که شاید مهمترینش این باشه که همه چی همه چیش کار خودمه. از لای کلی بدبختی دارم جورش میکنم. امسال کارای شگفتانگیزی رو شروع کردم.
میدونی غم انگیزه برام که انقدر برای هر چیزی صبر کردهم. الهام بخشه ها، دیگه الان نمیذارم خواستهای رو زمین بمونه و قاپندهتر شدم. ولی زندگی بقیه رو که میبینم یه حالی میشم. خیلیا نمیدونن اصلا صبر چیه. مسیرشون هموار بوده. نمیدونم نمیتونم حتی خیلی با کسی راجع به این چیزا حرف بزنم. الان که دارم اینو مینویسم واقعا غمگینم. تقریبا هر جمعه اینطوری میشم. آخه صبحهای جمعه با یه گروهی میریم عکاسی که خیلی خوبه و کل هفته ذوقش رو دارم. ولی هر هفته دیدن اعضای گروه من رو به فکر میبره. ما عادی زندگی نکردیم. نمیدونم گاهی فکر میکنم خیلی قهرمانیم که داریم میریم جلو و به چیزای بزرگ فکر میکنیم. که مدتهاست تسلیم نشدهیم. غم داره یه جورایی خفه م میکنه. خیلی دوست ندارم اینا رو بنویسم برای همینم هست که متن نظم نداره.
از مسیری که با کلهشقی دارم میسازم خوشحالم ولی سختمه واقعا سختمه. برام پر از ترسه. ولی نمیتونم رها کنم. اگه رها کنم ترجیح میدم همونجا تموم بشه.
صبر لازمه. خیلی صبر لازمه.
میدونی برام داره کمکم سخت میشه به بعضی آدما نزدیک بشم. اونا متوجه نمیشن و فکر میکنن نزدیکن ولی من یه دریایی درددل و فکر درونمه که به کمتر کسی تا حالا گفتهمش. چی بگم آخه بهشون؟ حتی شبیهش رو هم تجربه نکردهن. و خب این شرایط منه و این منم که باید خورد خورد بسازمش.
خدایا زیباییهات رو بیشتر نشونم بده که قوی بشم. قوی بشم ولی فکر نکنم خبریه. فکر نکنم از کسی بهترم چون یه روزایی یه سختیایی داشتهم. آه زندگی سخته. و بزرگ شدن سختتر.
مرگ و زندگی یه جورایی با هم عجینن. هر لحظه که میگذره یه قدم به مرگ نزدیکتر میشیم. هر مولکول اکسیژنی که توسط سلولامون مصرف میشه از اون ور عمرش رو هم کمتر میکنه. جالبه، یادمه یه مستندی میگفت هر چی بیشتر به سلول اکسیژن برسه زودتر پیر میشه.
به نظر میاد هر چی بیشتر بخوایم از مرگ فرار کنیم بیشتر بهش نزدیک میشیم. انگاری زندگی کردن یعنی آماده مرگ بودن.
خیلی پیش میاد که به مرگ فکر میکنم. خیلی وقته دوست دارم برم یه روزی یه سر به قبرستون بزنم. برای خودم بچرخم و فکر کنم. چند روز پیش هم مادر یکی از نزدیکان از دنیا رفت و دوباره فکر به مرگ برام شدت گرفت.
اما چجوری باید همزمان هم زندگی کرد و هم آماده مرگ بود؟
میدونی ما یه زمان محدودی داریم. میزان محدودیتش هم درست مشخص نیست و تا تموم نشه نمیفهمیم. اگر بخوایم از مرگ فرار کنیم و برای جاودانگی تلاش کنیم در واقع همین زمان محدودمون رو هم سوزوندیم.
گاهی فکر میکنم یه مرگ خوب یه بخش مهمی از زندگیه. فرض کن لحظات آخرته و تو اینو میدونی، یه حسی در درونته که آخیش من کارام رو کردم و حالا وقت رفتنه. چند نفر محدودی که یکم عمیقترن و یه جورایی نزدیکن بهت رو میبینی. باهاشون یه صحبت طنزآلودی میکنی که آره من دارم میرم و یه چندتا نکته ریز هم شاید بهشون بگی. اونا ولی باور نمیکنن. فکر میکنن داری شوخی میکنی. «هههه پیرمرد چه شوخیش گرفته». باحالیش هم به همینه که تا واقعا نری کسی باور نمیکنه. اگه از قبل همه میدونستن که جالب نمیشد. چند ساعت یا کمتر از یه روز دیگه به همه خبر میرسه که بله دنیا رو ترک کردی و حالا همه میفهمن چی میگفتی. جالب نیست؟ از بالا نگاهشون میکنی. مخصوصا اونایی که دوستشون داشتی. یکم غمگین میشی که از رفتنت ناراحتن. ولی خوشحالی که تو پچپچها مردم حسرت میخورن که دیگه نیستی. شایدم کسی حسرت نخوره، چه بهتر. :)
میدونی دوست دارم خوب زندگی کنم. خوب یعنی هر کاری میکنم قشنگ باشم. چه فقیر باشم چه پولدار. دوست دارم ظرافتها رو ببینم. تا لحظه آخر مهربون باشم. لزوم اهمیشه خوشحال نخواهیم بود ولی میتونیم سعی کنیم قشنگ باشیم. اتفاقا خیلی اوقات قشنگی تو غمه، تو رنجه.
کاش وقتی تموم شد بفهمم که چی شد. پیش خودم که خلاصهش میکنم جای هر چیزی رو بفهمم.
الان که دارم فکر میکنم میبینم لزومی هم نداره که تهش خوب بمیریم، ولی میتونیم تا آخرین لحظات خوب زندگی کرده باشیم.
مدتهاست توجهم به این جلب شده که چقدر باید به کلیشههاش اخلاقی دقت کرد، کلیشههایی مثل «صبر خوب است.» یا «گذشت از خصوصیات بزرگان است.» و اینا.
اینا چرند نیستنا ولی کامل نیستن. صرفا یه یادآورین. ولی موضوع خیلی ظریفتر و پیچیدهتره.
گاهی نباید اصلا گذشت کرد. باید حتما حل کرد. باید حتما نشون داد که حق با کیه و بعد گذشت کرد. غیر از این همه چی از جای واقعی و درست خودش خارج میشه. البته میگم ظریفه دیگه. گاهی هم در سکوت باید خودمون رو به ندیدن بزنیم. به عربی بهش میگن تغافل. اصطلاح جالبیه.
گاهی یه لحظه هم نباید صبر کرد. هر لحظه صبر عین بیاخلاقیه و خیلی اشتباهه. گاهی باید خیلی سریع و محکم حرکت کرد. فریاد زد.
به نظرم یکی از جاهایی که اصلا نباید صبر کرد در مواجهه با عشقه. نه اینکه نباید صبر کردا ولی باید قدرش رو دونست. تا فرصتی پیش میاد باید توش غرق شد. گاهی هم خود صبره میشه بخشی از عشق. در واقع منظورم اینه که اگر احساسی وجود داره بر کسی یا چیزی باید قدرش رو دونست. این یه موهبته. اگر جایی فرصتی پیش اومد باید ابرازش کرد. البته که بازم اینم ظرافت و بلد بودن میخواد. باید اندازه اون عشقه رو فهمید و به همون اندازه ابرازش کرد. فقطم به خاطر همون عشق نه به خاطر رسیدن. اگر بیش از اندازه یا تو زمان نادرستی اتفاق بیوفته همه چی از جای درست خودش خارج میشه. میشه نمایش.
خیلی پراکنده شد. خواستم بنویسم فقط. سختم بود سر و شکل بدم.
امشب حین گشت و گذار تو توییتر و دیدن تصاویر زندگی مردم، مخصوصاً بعد از دیدن یه سری تصویر از ازدواج و شروع یه زندگی به ظاهر اکلیلی، به نظرم اومد چقدر هر تصویری از زندگی برام اداست. چقدر نمیتونم زندگی رو رنگی تصور کنم. چقدر با این چیزا بیگانهام. چقدر از این نمایشی که همه درگیرشن بدم میاد. چقدر ته دلم نگران دلاییم که این تصاویر رو میبینن و دلشون میخواد. چقدر بیرحمانه زندگی مسخرهمون رو رنگی نشون میدیم و دل بقیه رو میسوزونیم. حواسمون هم نیست.
زندگیایی میبینم پر از امکانات و پر از نقهای الکی. بچههای دانشگاه هم همین بودن.
فک کنم حالم خوب نیست.