"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

۱۹
تیر

گاهی آدم خودش می‌دونه که کاری که داره می‌کنه جواب نمی‌ده یا اشتباهه.

مثل پاسی که جمعه به سمت علیرضا ولی عملا به امیر دادم. بعدش که فکر کردم دیدم که چقدر می‌دونستم که وسط راه توپ لو می‌ره و بهمون گل می‌زنه و می‌بازیم. ولی پاس رو دادم. چون دیگه نتیجه مهم نبود.

قرار امروز با م.ش.، با همه شوقی که داشتم، همین بود. از پارسال که یه جورایی حس کرده بودم بدون پیشنهاد مشخصه که نتیجه چی می‌شه، می‌دونستم که امسالم باهاش صحبت کنم چه چیزی خواهم شنید. ولی این صحبت باید انجام می‌شد. اگر برگردم عقب خیلی زودتر این کار رو می‌کنم. حتی با این‌که می‌دونم چی می‌شه.

ولی با همه این تفاسیر غمگینم. بسیار غمگینم. نشسته‌م تو پارک و اینا رو دارم می‌نویسم. (البته دیرتر منتشر شد.) می‌دونم که کار بسیار خوبی انجام دادم و می‌دونم که می‌دونستم همین می‌شه ولی غمگینم. آدمیم خب. ذوق و شوق داریم و دست خودمون نیست. غمگینم و تو فکرم که آخه پس کی، کجا و چجوری این تنهایی تموم می‌شه. 

من دارم کجا رو اشتباه می‌کنم؟ اصلا دارم اشتباه می‌کنم؟ یا باید منتظر باشم؟ 

خسته‌ام.

م.  واقعاً زیبا و دوست‌داشتنی و مهربون بود. عجیب بود بعد مدت‌ها ذوق یه قرار و یه صحبت من رو فرا گرفته بود. چند شب خواب نداشتم. بعد مدت‌ها حوصله‌دار شده بودم و رفتم کلی ریزه خریدم تا کادو درست کنم براش. عکس کادو رو می‌ذارم این‌جا شاید براتون بامزه بود. می‌دونم نوشتن این یه جوریه ولی دلم می‌خواد بنویسم چون نمی‌شد به خودش بگم. چون بعد حرفم گفت که تو رابطه ست و دیگه این حرفا موضوعیت نداشت. چقدر دوست داشتم بهش بگم ماجرا کادو عه چیه. بگم که اون گله، چقدر تداعی‌گر گل توی موهاته. بگم خورشید روی پاکت به خاطر «مهر» توی اسمته.

من خسته شدم از این بودن و نبودن‌ها. می‌ترسم روزی برسه که دیگه هیچ حالی برای رابطه و دوست داشتن نداشته باشم.

پ.ن.: یه سری ویرایش کوچیک کردم تا جزییات حادثه مبهم‌تر بشه و اصل بشه کلیتی که مدنظرم بود.

۱۰
تیر
جایی میان ترس‌ها عاشقی گم کرده‌ایم. :/
۱۰
تیر

وای احساس ضعف شدید من رو فرا گرفته. دارم کم‌کم متوجه می‌شم که مدت‌هاست که من رو فرا گرفته.

قبلا فکر می‌کردم این‌که دیگه نمی‌خوام دیده بشم و اینکه دیگه نمی‌خوام برنده باشم یه رشده ولی الان به نظرم میاد که نه اتفاقا از یه ضعف میاد. احساس می‌کنم که نه، من دیگه نمی‌تونم اون‌جوری برنده باشم.

اصلا برنده باشم که چی؟

آره واقعا این همه زحمت آدم بکشه و برنده بشه که چی؟ قبول دارم. ولی انکار الزام تلاش برای به دست آوردن رو نمی‌تونم قبول کنم. این یک ضعفه. ضعفی که منجر به نخواستن می‌شه. اتفاقا رشد اون‌جاست که بخواهی و تلاش کنی و نتیجه تو رو زمینت نزنه. به قول آقای پیترسون باید قدرت داشت و باید ترسناک بود ولی درست استفاده کرد. اگه ضعیف باشی که خب اصلا نمی‌تونستی انتخاب کنی که حالا خوب باشی یا بد.

روحیه خواستن و به دست آوردن چقدر توم کمرنگ شده. (اول اومدم بنویسم مرده بعد دیدم چه تیره. این چه حرفیه؟ باید پیداش کنم و رشدش بدم.)

باید منبعی برای احساس قدرت پیدا کنم.

اینا رو دیشب نوشته بودم و امشب واقعا حالم بدتره. نمی‌دونم چه بلایی سرم اومده. کاش کشفش کنم زودتر.

نیاز به ثبات و آرامش دارم. نیاز دارم یه مدتی نرم کارم رو بکنم.

دیشب بود فک کنم که یه مطلب راجع به خستگی ذهن خوندم. نوشته بود که ذهن وقتی خسته می‌شه که مدام در معرض تصمیم‌گیری باشه. و چقدر من اینم. نه مسیر کاریم، نه رشته تحصیلیم، نه محل زندگیم، نه دوستام و ارتباطاتم، هیچ‌کدوم در حال حاضر ثبات ندارن. خیلی از آدمای زندگیم یکی دو سال دیگه نیستن. هر کدوم یه جایی از جهانن. اگه هم ایران باشن با یه احتمالی ممکنه دیگه نباشن و بخوان یه روزی برن. کاش حداقل یه نفر داشتم پیش خودم که احساس ثبات کنم کنارش. کاش یه مسیری برای خودم داشتم که احساس ثبات و معنا می‌داد بهم.

 

۰۷
تیر

چرا تو یه کار نمی‌مونم؟

چرا کارایی که درآمد دارن ولی باهاشون حال نمی‌کنم رو قبول نمی‌کنم؟

چون یه جورایی هویتم رو تو محصولم و تو کارم تعریف می‌کنم. چیزی که انجامش می‌دم رو بخشی از خودم می‌دونم. نمی‌تونم کاری که به نظرم مسخره یا بی‌هوده ست رو انجام بدم. هر چند که برام ساده و پر درآمد باشه. 

هنوز البته به هویت مشخصی برای خودم نرسیدم و این تو زندگی اذیتم می‌کنه. ولی حاضرم، حداقل فعلا، براش صبر کنم. انقدر صبر کنم تا کاری که به نظرم معنا داره و ارزشمنده رو پیدا کنم.

امیدوارم هیچ‌وقت به خاطر زندگی مجبور به انجام کاری که قبولش ندارم نشم.

۳۱
خرداد

اومدم فاز ادبی بردارم و «انتظار» رو تبدیل به «انت زار.» کنم که توشم زار به معنای زار و پریشان باشه. ولی بعد دیدم که «انت» یعنی تو و تو هم که زار و پریشان نیستی؛ این منم که پریشانم. 

هممم. حالا خلاصه اگه اینو دیدی بدون که من پریشانم و سعی کن برگردی.

 

 

منتظر کسی نیستم ولی نصفه‌شبی خوابم نمی‌بره ببینید چه چیزایی تولید می‌کنم. :))

خیره ایشالا. :))

۲۸
خرداد

نکته خیلی مهم و قابل توجه اینه که من حالم خوب نیست. واقعاً غمگینم. انگار دارم یه چیزی از خودم رو نادیده میگیرم.

باید خوب به خودم دقت کنم و مراعات خودم رو بکنم. باید بذارم ماضد زندگی‌ش رو بکنه. 

راه حل‌ها و مسیرهای به نظر درست و عاقلانه روی کاغذ لزوما کامل نیستن. توجه به حال بسیار مهم‌تره.

لابد یه چیزی هست دیگه که انقدر من رو به هم می‌ریزه.

وای چه فشار الکی‌ای رومه.

فکر می‌کنم ولی کشف کردم مهم‌ترین نیازم در حال حاضر چیه و باید به خوبی به رسمیت بشناسمش. نیاز زیبایی هم هست ولی به خاطر یه فضای مسخره‌ای که بین جوونا شکل گرفته ناخودآگاه نادیده‌ش می‌گرفتم. من نیاز به هم‌راه دارم. یه هم‌راه که با هم خوش‌حال باشیم و مسیر بسازیم. خودمون و اطراف‌مون رو زیباتر کنیم.

من انگار بیش از هرچیزی «با هم بودن» می‌خوام.

جالبه اخیرا حس می‌کنم بعد مدت‌ها یه حس‌هایی پیدا کردم. راجع به این حس‌ها بعدا می‌نویسم. دعا کنید که جمعه می‌تونه مقدمه اتفاقات باحالی در آینده باشه. ایشالا.😢

۲۸
خرداد

نیمه شبه و بسیار خوابم میاد ولی اصلا دلم نمی‌خواد بخوابم. خونه خودمم. ا.م و ف. رفته‌ن خوابیدن. م.ر.ل هم با من تو اتاق مطالعه‌مونه. چایی ریختیم بخوریم و شب بیداری کنیم. اون امتحان آمار داره و داره حین درس خوندن تکلیفا رو هم لیت می‌نویسه که یه نمره‌ای هم از تمرین بگیره و پاس شه. ترم ۱۲ عه و می‌خواد بالاخره ایشالا لیسانس رو بگیره.

ولی من بیدارم چون ذهنم پر از فکره. گفتم باید نوشت این از این روزا. کلی ریزه کاری و اینا داره ولی نکته اصلی رو سعی می‌کنم بنویسم و متمرکز باشم. اون توصیفات اولش رو هم نوشتم که یکم فضا رو ثبت کرده باشم. :)

دو هفته پیش دوشنبه، ۱۶ خرداد، دوباره هی سرگرم مطالعه راجع به آقای ا.ف. شدم. آخر یه مصاحبه ازش پیدا کردم تو سایت مرکز کارآفرینی شریف که ایمیلش رو هم توش داشت. گفتم به‌به باید ایمیل رو بدم بهش. شاید جواب داد و یه صحبتی کردیم. یکی دو سال پیش س.س که تو یه شرکت بازی سازی کار می‌کرد گفت اتفاقی گفت با ا.ف. جلسه داشته و منم خوش‌حال شدم و قرار شد یه جلسه برام ست کنه که باهاش صحبت کنم. ولی نشد و منم هی دو به شک بودم که خب حالا به فرض یه جلسه‌ای گذاشتیم، چی می‌خوای بهش بگی؟ تو مگه می‌خوای بری تو فضای بازی سازی کار کنی؟

ولی این بار تقریبا می‌دونستم چی می‌خوام. می‌خواستم بهش بگم باهات حال می‌کنم، از بچگی یه جورایی دنبالت می‌کردم. یه کارایی هم تو بازی سازی کرده‌م. یه وقتی بیا صحبت کنیم و راجع به این مسیر بهم مشورت بده و اگه شد هم هم‌کاری کنیم عالی می‌شه.

این بار می‌دونستم که چقدر رویای رنگ و تصویر برام پررنگه. چقدر تلفیق هنر و فن مطلوبمه.

خلاصه که همون سه‌شنبه، نیمه شبی هم‌چون امشب، با ذهنی مشوش و نگران ایمیلی تدوین کردم، رزومه‌م رو ضمیمه کردم و زدم که صبح براش ارسال شه.

رفت و خبری نیومد. 

۴ روز بعد شنبه یه ایمیل یادآوری زدم.

رفت و بازم خبری نیومد.

تا این‌که دو روز پیش، جمعه صبح، جواب داد که از این تقویم یه زمانی که برات خوبه رو انتخاب کن که با هم حرف بزنیم.

منم یک‌شنبه ساعت ۲۰:۳۰ رو انتخاب کردم. از الآن حدود ۱۷ ساعت مونده تا زمان جلسه.

اتفاق خیلی جذابیه. حس می‌کنم می‌تونه یه نقطه عطف تو زندگی‌م باشه.

یکی از خوبی‌های حقوق کم گرفتن اینه که می‌تونم راحت به عوض کردن کارم فکر کنم. :)) الآن تقریبا کم‌ترین حالت ممکن رو دارم می‌گیرم. وای اگه بشه برم باهاش کار کنم می‌تونه خیلی حذاب باشه. خیلی ایده‌های جدید داره برام و خیلی الهام بخشه. یه مسیر جدیده که تقریبا کم‌تر کسی از اطرافم تاحالا رفته.

 

در آخر هم می‌خوام به یک جمله زیبا از آهنگ «ترم عافی» اشاره کنم. این آهنگ رو تو جشن فارغ‌التحصیلی بچه‌‌های عمران تهران، ورودی فک کنم ۹۲، خوندن. می‌گفت: «ترم عافی داشی پرچمت بالاست. درسا رو دوست داری ولی وقت واست طلاست.» من ترم آفی نبودم ولی با این‌که درسا رو دوست دارم وقت واسم طلاست. نمی‌خوام با الکی درس خوندن تلفش کنم. :) امیدوارم یه جا بتونم پیدا کنم که معنادارتر درس بخونیم.

۲۴
خرداد
چون نمی‌خوام درگیر فضای تکراری بشم.
می‌خوام جهان رو دیده باشم.
می‌خوام برم دنبال مسائل و جواب‌های جدید باشم.
می‌خوام ببینم چجوری زندگی می‌کنن،
چجوری هزار عقیده مختلف با هم کنار میان،
چجوری بدون خدا زندگی می‌کنن،
چجوری فکر می‌کنم،
چی می‌خوان.
می‌خوام بفهمم دارم چیکار می‌کنم.
خسته شدم از تکرار تشویش و ابهام.
۲۴
خرداد

پیرامون این که چرا کسی پیدا نمی‌شه دارم فکر می‌کنم که منم دل نمی‌دم. چون بی‌اعتماد شدم به حسه و محتاط شدم دل نمی‌دم که ببینم چجوریه. نه این که با کسی صحبت نکنما. نه. موضوع اینه که خیلی بهت نمی‌دم. مکالمه رو عمیق نمی‌کنم و نمی‌برم سمتی که برام سواله. شایدم خب شد یهو. هوم؟

۲۳
خرداد

شاید اگر عاقل بودی کنارم

اون وقت می‌دیدم که دوست ندارم.