"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

۲۳
فروردين

تو زندگی همه آدمای جستجوگر، آدمایی که یه چیزی می‌خوان از زندگی، مهم نیست چی، یه جایی وجود داره که کمکشون می‌کنه پیدا بشن.

برای من یکی از اونجاها شرکتیه که الان توشم.

بهم اجازه می‌ده بگردم و خودم رو پیدا کنم.

هیچ‌وقت بهم گیر نمی‌ده و به طرز عجیبی دوستم دارن.

اسم شرکت اول اسمش ن داره. این خط رو برای خودم نوشتم تا اگه یه روزی یادم رفت یه نشونه باشه. کامل ننوشتم که نتونید از روش پیدام کنید.:))

احتمالش زیاده که بعدا بازم از اینجا بنویسم. چون من خیلی نامردم و لازمه که ثبت بشه که چیا داشتم. لازمه یادآوری بشه.

۱۶
فروردين

یه سال و خورده‌ای گذشته.

داشتیم حرف می‌زدیم. یه چیزی گفتم که خیلی دلش شکست. خیلی زیاد. می‌خواستم خودم رو خفه کنم بعد از واکنشش.

برای اینکه شاید بتونم کاری بکنم بهش گفتم من میام نزدیک خونه‌تون اگه خواستی بیا اگه هم نه که حقمه. سریع رفتم و اونم اومد. چشماش قرمز شده بود. گریه کرده بود.

راه رفتیم و چند ساعت حرف زدیم. خیلی دوستم داشت. خیلی دوستش داشتم. اصلا انقدر ناراحت بود چون خیلی دوستم داشت. هنوز نمی‌دونم چرا انقدر دوستم داشت.

یه جای مکالمه گفت: «کاش یکی من رو اینجوری من دوستش دارم دوستم می‌داشت.» یکم بعدش گفت: «تو هیچی از عشق نمی‌فهمی.» خیلی ملایم گفت. ولی خیلی دردناک بود. 

بعد از یه سالی که با هم قرار گذاشتیم که دیگه حرف نزنیم و دور بشیم، نمی‌تونم فراموشش کنم. خیلی دختر عجیب و خوبی بود. خیلی از ظرافت‌هاش رو تازه می‌فهمم.

یکم جنس حرفا زرد و داغونه. نمی‌دونم. دارم سعی می‌کنم بنویسم به این امید که بعدا ببینیم و فکر کنیم.

ولی من رو تنهایی و دلتنگی از پا در آورد.

۱۶
فروردين

وجودم پر از حس نیاز به تحوله. حس نیاز به ساختن، تغییر دادن. نیاز به رشد و بزرگ شدن. پر از هیجان واسه شکوفاییه.

اما نمی‌دونم کجا و چطور. خیلی انگار ازش دورم. پر از ترسم. گنگم.

خیلی شبا خواب رو ازم می‌گیره. نفس کشیدن برام سخت میشه. مغزم پر می‌شه.

نیاز دارم شاگردی بزرگا رو بکنم. بشینم ساعت‌ها نگاه‌شون کنم و یاد بگیرم.

نیاز دارم یه جا احساس ایمان کنم و خودم غرق کنم.

باید یاد بگیرم نحوه مواجهه با ویرانی رو. نحوه حل مسئله رو. نوع نگاه به اطراف رو.

آه. گاهی از درونم حسی بهم دست می‌ده که دارم درست می‌رم دارم چیز خوبی می‌خوام اما احساس می‌کنم خیلی دورم. من کجام؟ 

اصلا دلیل انقدر گمنام نوشتنم همینه. که تو سکوت بتونم خودم رو پیدا کنم.

[عنوان مطلب رو با ریتم «گذشتن و رفتن پیوسته» بمرانی بخونید.]

۱۵
فروردين

بی‌تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم.

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم.

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم.

شدم آن عاشق دیوانه که بودم!

۱۰
فروردين

می‌گفت: «فقر پول نداشتن نیست. نداشتن راهی برای پول درآوردنه‌.»

خیلی تفاوت ظریفه. تا کسی حسش نکن واقعا نمی‌تونه بفهمه به نظرم.

اون کسی که گفت روزه گرفتن برای درک حال فقراست خیلی ساده‌انگار بوده.

امیدوارم بتونم بیشتر حال آدم‌ها رو درک کنم. 

۰۹
اسفند

از علی دایی پرسیدن چی شما رو بزرگ کرد؟ (به همچین سوالی)

گفت: «چیزایی که ازشون گذشتم.»

سختی انتخاب، انتخاب گزینه منتخب نیست. کنار گذاشتن هزاران گزینه دیگه‌ایه که کنار گذاشته میشن. فرق آدم‌ها همین انتخاب‌ها و در واقع کنار گذاشتن‌هاشونه. اصلا همین محدودیته که به انتخاب معنی می‌ده. وگرنه که خب چه فرقی داره چی انتخاب کنی؟ :)

این روزای زندگی من پر از انتخاب شده. دارم محدودیتم رو با تک تک سلول‌هام حس می‌کنم. هنوز البته درک نکردم.:) سخته خیلی سخت. اما یه جورایی هم راستش دوستش دارم. همینه که بزرگمون می‌کنه.

باید بین کار نازنینم و یه مسیر مبهم و عجیب شخصی برای خودم، تنهایی تنها، یکی رو انتخاب کنم. کاری که هم رشد خوبی داره هم هوام رو دارن هم پول می‌دن. پولی که مدت هاست نیازش داشتم. 

خیره. نمی‌خوام حتی ذره‌ای کسی از این دوراهی خبر دار بشه. می‌خوام خودم درست بررسیش کنم و اقدام کنم. 

۲۴
بهمن

سه سال پیش بود. آره فک کنم.

دم کتابخونه مرکزی داشتیم یخ می‌زدیم. یادمه کاپشن نداشتم. اون تلفن حرف می‌زد منم سیب زمینی‌هایی که پخته بودم رو داشتم سرد و خالی خالی می‌خوردم. خالی خالی هم نبود البته، بهشون نمک می‌زدم. تلفنش که تموم شد نگام کرد.

- یخ نمی‌زنی؟

- چرا ولی حال میده.

- تعارف کن حداقل.

- عه ببخشید. بفرما.

- خودت پختی نه؟ :))

- آره. چون سوخته؟ ؛)

- اوهوم.

برام جدید بود. یه غریبه. از مکالمه خوشم اومد. اون موقع‌ها فاز تنهایی گرفته بودم. تا کلاسا تموم می‌شد خدافظی می‌کردم می‌رفتم. معمولاً البته می‌رفتم پایین. مرکزی. تقریباً اکثر روزا دم فنی منتظر می‌شدم مریم رد بشه تا نگاش کنم. یهو به سرم زد من که احتمالاً دیگه نمی‌بینمش بذار از مریم براش بگم. شروع کردم به گفتن. نمی‌دونم چجوری و از کجا شروع کردم. نگام کرد.

- خاااک تو سرت. یعنی تا حالا نگفتی که چقدر دوستش داری؟

- چرا. یعنی نه. فک کنم بیشتر اراجیف بافتم.

- واقعا احمقی. تو هیچی نمی‌فهمی.

سه سال گذشته و دیگه ندیدمش. هنوز حرفاش تو سرمه. ولی فک کنم هنوز «هیچی نمی‌فهمم.»:)

۱۸
بهمن
- روحیه جنگندگی‌ت کجا رفته مرد؟
- سر جاشه. ولی تو به من بگو چرا؟
۱۶
بهمن

آقا من هر چی فکر میکنم نمیتونم جواب این سوال برآمده از دلم رو پاسخ بدم که "میخوای بری از ایران که چی بشه؟"
یه اپسیلون شرایط ثبات داشت خیلی راحت میگفتم حالا حالاها نمیخوام برم.
کنجکاوی و سال بسیار بسیار دارم از دیار غربت. ولی کنجکاوی که نشد دلیل رفتن. دلیل سیر و سیاحته. اونم تازه وقتی که عمیق شدی و سوال شده که من میخوام برم فلان جا. نه اینطوری کورکورانه.
واقعا نمیتونم زندگیم رو اونور آب تصور کنم.
بعد چون نمیتونم تصور کنم نمیتونم براش تلاش کنم. علاقه ای ندارم از زندگیم بزنم براش. ولی این در حالیه که در راستای تحققش فشار میارم به خودم و زندگیم رو بر خودم تیره میکنم.
واقعا لعنت بر سربازی. اگه سربازی نبود فعلا درس نمیخوندم. کار میکردم و آزادی و ساختن رو تجربه میکردم. دنبال سوال خودم میگشتم. اگر لازم بود به دانشگاه بر میگشتم و اگر نه هم نه.
جدی جدی مسئله ست. تمرکز و لذت تعمق ازم گرفته شده.

کاش میشد مدتی بگم گور بابای همه چی. کار خودم رو بکنم. راحت.

شاید این کارآموزی رو برم دید بهتری بهم بده. دیگه با خیال راحت تری یا دیس رفتن رو بدم یا با دید بازتری بخوام که برم.

۱۶
بهمن

امروز بعد مدت‌ها رفتم پردیس مرکزی دانشگاه تهران.

یه زمانی ما کوچک‌ترین موجود اینجا بودیم و حالا تقریبا از اکثرشون بزرگ‌تریم. حس عجیبیه.

اومدم به ته برنامه کتاب‌خوانی عرفان اینا برسم.