"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

۲۳
خرداد

من پارتنر می‌خوام. عمیقاً می‌خوام. یکی بگه ثبت نامش کجاست.

واقعاً این همه رو مهارت‌های زندگی‌م کار نکرده‌م که این‌طوری تنها باشم.

جور کردن پارتنر به خودی خود کاری نداره ها. ولی یه رابطه عمیق و معنادار ساختن سخته واقعاً.

باید بدونی داری چیکار می‌کنی با زندگی. باید جای درست باشی و جای درست رو بگردی.

کم نبوده که کسایی فازم رو بگیرن. ولی یه جورایی زودی می‌فهمیدم که نمی‌شه خیلی ادامه‌دار باشه.

آه نمی‌دونم. 

قدیم زارت زارت می‌رفتن خواستگاری یکی رو جور می‌کردن و تمام. ما اصلا نمی‌دونیم داریم چیکار می‌کنیم. وسط یه مشت گذار اجتماعی، سیاسی، اقتصادی گیر افتادیم. بعدیا ما بازم راحت‌ترن. راحت فاز رابطه می‌گیرن و شروع می‌کنن و تموم می‌کنن. من نمی‌تونم واقعاً.

دنبال کیس عجیبی هم هستم. خودم چون همه جا وسط بوده‌م یه مجموعه عجیب از چیزای گوناگون می‌خوام. 

خلاصه که این‌طوری.

۲۲
خرداد

بین چند مسیر سردرگمم.

نیاز به تعریف یک معنا عمیقا حس می‌شه که کمک کنه مسیر رو انتخاب کنم.

یه زمانی مسیر هم‌وار بود و انتخاب راحت‌تر بود. می‌رفتیم جلو. ولی الآن مسیرها هر کدوم نیاز به شروع کردن دارن. و خب تا شروعم نکنی و یه مقداری صبر نکنی ارتباط برقرار نمی‌کنی. ولی فرصتی هم واسه شروع کردن و صبر کردن نیست. باید زبان خوند و اپلای کرد.

وای چه گره مسخره‌ای. 

این مطلب رو باید کامل‌تر و دقیق‌تر کنم. فعلا همین رو بنویسم. بعدا میام.

۰۹
خرداد
مدتیه فهمیدم من هنوز دلتنگم.
یه سال گذشته ولی هنوزم دلتنگم.
سوگواریش رو به موقع نکردم و هنوز دلتنگم.
خیلی وقته یه جای خالی عمیق تو زندگیم حس می‌کنم.
نیاز به توجه کردن و توجه گرفتن.
نمی‌دونم باید چیکار کنم. واقعا نمی‌دونم.
زندگیم رنگ نداره.
اصلا حسی به زندگیم ندارم.
هر روز باید خودم رو بکشونم رو زمین و پا شم تا کار کنم.
تا روز رو شروع کنم.
هیچ روندی تو زندگیم نیست.
کارای خفن برهه‌ای کردم ولی سیر ندارم.
هیچ حسی به این که این زندگی منه ندارم.
آه.
واقعا داره دردم میاد.
نمی‌دونم صبر کنم؟ کار خاصی بکنم؟ کار خاصی نکنم؟
کارم رو عوض کنم؟ چیکار کنم؟
۰۲
خرداد

وای از تنهایی.

وای از این حس تنهایی.

نمی‌دونم باید چیکارش کنم.

شاید چون نمی‌دونم دقیقا از کجا میاد.

شاید نیاز به همراه دارم.

یه نیاز طبیعی هم هست.

ولی نمی‌دونم چقدر باید صبر کرد.

باید چیکار کرد. باید صبر کرد؟ باید کاری کرد؟

نمی‌دونم اصلا این حال الانم به خاطر نبودن همراهه یا چیز دیگه‌ای توم گم شده.

ولی واقعا خسته شدم از تنها تجربه کردن. 

فک کن. یه همراه با حس و حال هنری. با انرژی و خل مثل خودم. با هم تو جهان بچرخیم و آسون بگیریم این چرخیدن رو.

احساس تنهایی از کجا میاد جدی؟

۰۲
خرداد

شاید یکی از مهمترین کارای زندگیم تصمیم به رها کردن ارشد و تمرینی رهایی و رو به رویی با مسیله‌‌های واقعی خودم بود. رویارویی با خودم تنها. تمرین خودم بود. برای خودم خواستن.

بعد از اون گرفتن وام و پریدن توی مسیولیت هر چند کوچیک بود.

و حالا امروز که با امید خونه گرفتم. اتفاق جالبیه.

احتمالا یه نقطه عطف مهم تو زندگیم باشه.

چرا انقدر پر از ترس شدیم؟ چرا من شک داشتم برای انجام این کار؟ بار زیادی رو دوشم می‌ذاره ولی باید کشید دیگه.

۲۵
فروردين

می‌نالیم ولی تغییری نمی‌دهیم.

چه کسی به ما قول نتیجه را داده؟

چه کسی به ما قول داده که بتوانیم؟

چه کسی به ما قول داده که اگر به دنیا بروید همه چیز خواهید داشت؟

آیا اصلا ممکن است؟ اختیار داشته باشی و همه چیز خوب باشد؟ همه خوشحال باشند؟ آیا همه رنج ما اختیارمان نیست؟ انسان آزاد خطرناک نیست؟

مگر غیر آن است که شر در کمال بی‌قیدی می‌تواند حق را از بیخ و بن حذف کند؟ اما حق چطور؟ می‌تواند شر را حذف کند؟ آیا انسانی کامل و حق‌جو می‌تواند جان فردی دور از حق را بگیرد؟ آن هم بی‌دلیل؟ شروران چطور؟

آیا همین که هنوز آثاری از حق و زیبایی در جهان دیده می‌شود معجزه نیست؟

۲۳
فروردين

تو زندگی همه آدمای جستجوگر، آدمایی که یه چیزی می‌خوان از زندگی، مهم نیست چی، یه جایی وجود داره که کمکشون می‌کنه پیدا بشن.

برای من یکی از اونجاها شرکتیه که الان توشم.

بهم اجازه می‌ده بگردم و خودم رو پیدا کنم.

هیچ‌وقت بهم گیر نمی‌ده و به طرز عجیبی دوستم دارن.

اسم شرکت اول اسمش ن داره. این خط رو برای خودم نوشتم تا اگه یه روزی یادم رفت یه نشونه باشه. کامل ننوشتم که نتونید از روش پیدام کنید.:))

احتمالش زیاده که بعدا بازم از اینجا بنویسم. چون من خیلی نامردم و لازمه که ثبت بشه که چیا داشتم. لازمه یادآوری بشه.

۱۶
فروردين

یه سال و خورده‌ای گذشته.

داشتیم حرف می‌زدیم. یه چیزی گفتم که خیلی دلش شکست. خیلی زیاد. می‌خواستم خودم رو خفه کنم بعد از واکنشش.

برای اینکه شاید بتونم کاری بکنم بهش گفتم من میام نزدیک خونه‌تون اگه خواستی بیا اگه هم نه که حقمه. سریع رفتم و اونم اومد. چشماش قرمز شده بود. گریه کرده بود.

راه رفتیم و چند ساعت حرف زدیم. خیلی دوستم داشت. خیلی دوستش داشتم. اصلا انقدر ناراحت بود چون خیلی دوستم داشت. هنوز نمی‌دونم چرا انقدر دوستم داشت.

یه جای مکالمه گفت: «کاش یکی من رو اینجوری من دوستش دارم دوستم می‌داشت.» یکم بعدش گفت: «تو هیچی از عشق نمی‌فهمی.» خیلی ملایم گفت. ولی خیلی دردناک بود. 

بعد از یه سالی که با هم قرار گذاشتیم که دیگه حرف نزنیم و دور بشیم، نمی‌تونم فراموشش کنم. خیلی دختر عجیب و خوبی بود. خیلی از ظرافت‌هاش رو تازه می‌فهمم.

یکم جنس حرفا زرد و داغونه. نمی‌دونم. دارم سعی می‌کنم بنویسم به این امید که بعدا ببینیم و فکر کنیم.

ولی من رو تنهایی و دلتنگی از پا در آورد.

۱۶
فروردين

وجودم پر از حس نیاز به تحوله. حس نیاز به ساختن، تغییر دادن. نیاز به رشد و بزرگ شدن. پر از هیجان واسه شکوفاییه.

اما نمی‌دونم کجا و چطور. خیلی انگار ازش دورم. پر از ترسم. گنگم.

خیلی شبا خواب رو ازم می‌گیره. نفس کشیدن برام سخت میشه. مغزم پر می‌شه.

نیاز دارم شاگردی بزرگا رو بکنم. بشینم ساعت‌ها نگاه‌شون کنم و یاد بگیرم.

نیاز دارم یه جا احساس ایمان کنم و خودم غرق کنم.

باید یاد بگیرم نحوه مواجهه با ویرانی رو. نحوه حل مسئله رو. نوع نگاه به اطراف رو.

آه. گاهی از درونم حسی بهم دست می‌ده که دارم درست می‌رم دارم چیز خوبی می‌خوام اما احساس می‌کنم خیلی دورم. من کجام؟ 

اصلا دلیل انقدر گمنام نوشتنم همینه. که تو سکوت بتونم خودم رو پیدا کنم.

[عنوان مطلب رو با ریتم «گذشتن و رفتن پیوسته» بمرانی بخونید.]

۱۵
فروردين

بی‌تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم.

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم.

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم.

شدم آن عاشق دیوانه که بودم!