- استاد بزرگ بشم. یه ماهر تمام عیار.
فک کنم دو ماه پیش بود که بابا گیر داده بود یه اپی سایتی چیزی برای فال شیخ بهایی بزنم. منم هی میپیچوندم و واقعا حالش رو نداشتم. یه روز که حوصله کار دیگهای نداشتم گفتم خب بشینم یه حالت ساده ازش رو بزنم که بیاد بالا و بابا هم حال کنه. :)
خلاصه زدمش و یکم بعدتر شکل و ظاهرش رو بهتر کردم. یه چیزی هم زدم که نگه داره چقدر از بات استفاده میشه و چندتا کاربر جدید داره و اینا.
خیلی حال میده هر روز یه سری آدم کلا ناشناس جدید از بات استفاده میکنن. جالبه نمیدونی از کجا و چجوری پیداش کردن. ولی میان و فال میگیرن. بعضیا هر روز و یهو روزی چند بار هم شده فال بگیرن. :))
دو شب پیش متاسفانه دیدم سرورهای heroku قراره پولی بشن از امشب. باید همه چی رو منتقل کنم به سروری جدید.
اگه یه روز گذرتون خورد از بات استفاده کنید و فیدبک بدید بهم.
جالبه. یکی از اوّلین چیزهایی که آدمیزاد یاد میگیره، یا حتی شاید در ذاتشه، «خواستن» ئه. ولی به نظر میرسه ممکنه حتی همون هم فراموش کنه. جایی برسه که دیگه نتونه بخواد. ندونه چجوری بخواد. چرا بخواد. چرا نخواد. اصلا خواستن چیه.
چه روزایی دارن میگذرن:)
رو پلّه برقی، با یه صدایِ مبهمِ آدمهایِ دور و سر و صدای یکنواخت پلّه برقی، غرق در فکرای در هم خودم بودم.
الآن که دارم مینویسم دیگه تو قطارم.
با خودم فکر کردم من دارم چیکار میکنم؟ خیلی زیادی خطرناک نیست؟ خرج کردن آخرین ذرّههای امید رو میگم. ترسناکه. اما خب غیر این چه میشه کرد؟ امید رو دادن که باهاش زندگی کنیم. ولی چرا هی داره نمیشه؟
ما فقط میخواستیم زیبا باشیم. امیدوار باشیم. خواستیم رها کردن تو قاموسمون نباشه. چرا انقدر سخت شده؟
شاید باید دست بقیه رو هم نگاه کنم. شاید بهتره مثل اکثر آدمها یکم مراعات کنم. یکم تسلیم بشم. بذارم یه مسیر ساخته بشه. خیلی خطی و بدون بالا و پایین و امید اضافی.
با اینکه همیشه از رفتن و بیهویت رفتن بدم میومد ولی حالا حس میکنم دیگه حیاتی شده. باید برم جایی که «خواستن»ی که یادم رفته، «ساختن»ی که چند وقته بهش حسی ندارم، رو پیدا کنم.
عجیبه...
هر چند وقت یه بار این سوال برام پیش میاد که «من چیم؟». البته نرخ بروز این پرسش خیلی زیاده:))
یکی از زمینه هایی که من رو گیج میکنه همین ارتباط با جمعه.
یه زمانی، دبیرستان و ما قبل، بسیار درون گرا بودم. نه اینکه ساکت باشما. نه. موضوع این بود که میرفتم تو تنهایی عمیق خودم و به اطراف کاری نداشتم. از مدرسه زود بر میگشتم خونه و بیش از مدرسه با بچه ها بودن خیلی برام مطلوب نبود. خیلی از خودم چیزی نمیگفتم. با اینکه حرف زدن میچسبید ولی خیلی هم موضوعم نبود. دوست داشتم زود برسم خونه و کارای خودم رو شروع کنم. چیز میز درست کنم. با کامپیوتر ور برم. برنامه بنویسم.
اما وارد دانشگاه که شدیم کم کم فرق کردم انگار. خیلی با آدما بودن برام مهم شد. خیلی کنجکاوِ آدم ها شدم. دوست داشتم حرف بزنم. حرفاشون رو بشنوم. دوست داشتم همه کار رو «با هم» انجام بدیم. دوست نداشتم خیلی از جامعه اطرافم فاصله بگیرم. دوست داشتم یه جوری باشه که بتونم بفهممشون. بتونن من رو بفهمن. نمیخواستم متفاوت باشم.
ولی میدونی برام راحت نیست انگار. خیلی لزوما نمیتونم خودم باشم. خیلی جذابه ها. خیلی هم هیجان میده بهم. ولی گاهی خیلی انرژی میگیره ازم. حواسم رو از خودم بسیار پرت میکنه. راحت گم میشم. هر آدمی و موقعیتی کلی بهم احساسات جدید وارد میکنه و حس و حالم رو تغییر میده.
نمیتونم کنترلش کنم. نمیتونم خودم رو پیدا کنم و روش متمرکز باشم.
اون آرامش و عمق و هویتی که توی تنهاتر بودنم داشتم رو نیاز دارم انگار.
ولی حالا به اجتماع و آدم ها هم خیلی نیاز دارم.
نمیدونم شاید چون از دبیرستان و قبلش هی خورد خورد بهم متفاوت نگاه شد، چون هی گفتن درسخون و باهوش و نمیدونم از این چرندیات، بعدش هی خواستم بگم نهه منم مثل شمام. توانایی خاصی ندارم منم راه بدید. با منم مثل بقیه رفتار کنید.
آه چقدر اذیت میشدم. واقعا گاهی مردم چرند میشن. تفاوت رو نمیفهمن. سریع فاصله میسازن. ای بابا.
کجایی تا با هم از زیباییهای نوشتههای نادر ابراهیمی بگوییم؟
کجایی تا همزمان با هم و بدون هماهنگی دلمان برای آوردن اسم "مردی در تبعید ابدی" و یادآوری زیباییهایش غنج برود؟
دلم تنگ شده است برای نیمه شبهایی که برنامه داشتیم زود بخوابیم و هر دو خسته و به حال مرگ بودیم ولی توان پایان دادن به مکالمه را نداشتیم.
چه بحثهایی با هم میکردیم. از عرفان و معنا میگفتیم. چه کسی حوصله این حرفها را به جز ما دارد؟
آن شب که عکس هایمان را برای هم میفرستادیم و از معناهای پنهانشان به هم میگفتیم.
چه سلیقهای داشتی. چه موسیقیهایی و پادکست هایی برایت جالب بودند.
با همه نکات سخت و شروطی که گفتم اما تو چیزی نگفتی.
چه خداحافظی سختی کردیم.
هنوز نمیدانم آیا درست بود یا نه.
همه چیز خیلی سریع پیش رفت. من توان این سرعت را نداشتم. آن روزها اصلا آمادگی بودنت را نداشتم. شاید هنوز هم ندارم.
آه از آن روزی که به تو گفتم "به تو اعتماد ندارم" و چقدر ناراحت شدی. چه غروبی بود در آن پارک نزدیک خانه تان. به من گفتی "تو هیچ چیز از عشق نمیفهمی". :)) اگر چیزی هم میفهمیدم نمیتوانستم بگویم. به خودم اجازه نمیدادم بدون آن که مطمئن شوم چیزی بگویم. اما تو میخواستی بشنوی. میگفتی "کاش یکی مرا آن طور که من دوستش دارم دوست داشته باشد." :)
چقدر برایم زیبا بود وقتی با ناراحتی برای همیشه با تو خداحافظی کردم ولی تو ساعتی بعد حالم را پرسیدی و نگرانم بودی. چقدر بعد از هر باری که فکر کردی شاید ناراحت شده باشم، نگران شدی و حالم را جویا شدی.
دلم پیاده روی با تو در بلوار کشاورز، درس خواندن در کف و گشتن در باغ کتاب را میخواهد. کاش میتوانستیم شهر را با هم بگردیم. از عمادتان بگویی. :)) با هم خلق کنیم.
کاش بودی و هر روز برایت چیزی میساختم. با پاکت هایی با علامتِ "ماه".
چه چیز ما را جدا کرد؟ آیا واقعا جدا کرده؟ به خودم اطمینان ندارم تا بخواهم به تو چیزی بگویم. میترسم یک بار دیگر وقت و احساست را هدر دهی.
چرا مینویسم؟ چون معلوم نیست که هستم و که هستی. چون دلم تنگ است و باید بنویسم.
هعی:)
روزهای عجیبی ست.
هیچ بودن،
تعلیق،
خستگی،
بیحوصلگی،
نادانی،
غفلت
شاید مهمترین عناوین آن را تشکیل دهند.
دوست دارم به خودم فرصت بدهم تا آزاد شوم از قیدها. تا تصمیم گیری و مسئولیت پذیری را تمرین کنم. تا ترس را کنار بگذارم. تا تجربه کنم چیزهایی که فرصت نشد. تا جهان خودم را کشف کنم. باید تمرین کنم و انجام دهم شعارهایی که میدادم. هویتم باید پیدا شود. مسیری که قلبم به آن مطمئن باشد. میگویند اپلای کن فرصت خیلی خوبی ست. اما نمیتوانم بروم. کجا بروم؟ هر چه که نگاه میکنم احساس تعلقی ندارم. بروم تا به دنبال چه باشم؟ باید یک هویت داشته باشم یک دلیل داشته باشم که آن را بفهمم. بدانم که آن جاست و برایش بروم.
وجودمان را پر از ترس کرده اند. از این ترس از این قیود بیزارم.
چقدر خواستم شبیه دیگران باشم. اما این مسیرها مال من نبود.
در حال حاضر تنها به کار کردن احساس تعلق میکنم و احساس میکنم میتواند برایم راه گشا باشد.
زیباست اگر آن قدر خوب کار کنم که اینجا دارای هویت شوم. که "انتخاب" کنم رفتن یا ماندن را. که بتوانم به دنبال سوال و نیازی بروم.
دوست دارم بتوانم درآمدی داشته باشم تا بتوانم قبل از رفتن چند سفری به نقاط مختلف جهان داشته باشم. که ببینم و بدانم.
خدا را چه دیده اید. شاید ایده ای از آن ها در آمد و توانستم کاری انجام دهم و تاثیری بگذارم.
فکر میکنم از این روزها قرار است یک "من" پیدا شود. یا تباهی ست یا رشدی زیبا. نمیدانم. هر چه هست سخت است.
کاش از هر زمانی که داشتم استفاده میکردم و کار میکردم. مهم نیست چه کاری. کار الهام بخش است. البته که همه این مسیرها دست خداست. شاید ممکن بود کاری مانع شود از درس خواندنم.
آه گفتم درس. چقدر درس را دوست دارم و چقدر بدجور شد. دست و دلم به درس نمیرود. بس که ناملایمتی دیدم. درسی که همیشه ابزارم بود و الهام بخشِ من، چگونه شده که در من احساس مانع بودن ایجاد میکند.
هیچ گاه دوست ندارم از درس و محیط آن دور شوم. اما باید مدتی فاصله بگیرم. باید بگردم و ببینم بقیه جاها چه خبر است. باید مشتاق و تشنه آن شوم. باید از دور آن را ببینم تا بهتر درکش کنم و بدانم کجای زندگی من و کجای دنیای من است.
فکر میکنم زیباست اگر بتوانم در سمت کوچکی در دانشگاه مشغول شوم تا در آن حاضر باشم. اما شغل اصلی دیگری داشته باشم. تا بی نیاز شوم. تا آزادانه فکر کنم و مستقل برنامه بریزم. تا نظم زندگی ام را بر آن سوار کنم.
آه نمیدانم. نمیدانم قراری که با م. گذاشته بودم را چه کنم. نمیدانم چطور به او بگویم که باز هم میخواهم به خودم فرصت بدهم. باید صبر کنم تا کاری پیدا کنم. تا مسیری ترسیم کنم و بعد بگویم. نمیدانم. سخت است.
تو راه مشهد بودیم. ح پرسید: "ترجیح میدید بدونید که نمیدونید یا ترجیح میدید که ندونید که نمیدونید؟"
چقدر سخته این که بدونی که نمیدونی...
این که بدونی کلّی چیز هست که نمیدونی. که بدونی هیچی نیستی. بدونی که هر چیزی بلدی و میدونی یه قطره هم از جهان نیست.
نمیخوام بیشتر از این بدونم که هیچی نیستم. درد آوره.