"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

۱۰
فروردين

می‌گفت: «فقر پول نداشتن نیست. نداشتن راهی برای پول درآوردنه‌.»

خیلی تفاوت ظریفه. تا کسی حسش نکن واقعا نمی‌تونه بفهمه به نظرم.

اون کسی که گفت روزه گرفتن برای درک حال فقراست خیلی ساده‌انگار بوده.

امیدوارم بتونم بیشتر حال آدم‌ها رو درک کنم. 

۰۹
اسفند

از علی دایی پرسیدن چی شما رو بزرگ کرد؟ (به همچین سوالی)

گفت: «چیزایی که ازشون گذشتم.»

سختی انتخاب، انتخاب گزینه منتخب نیست. کنار گذاشتن هزاران گزینه دیگه‌ایه که کنار گذاشته میشن. فرق آدم‌ها همین انتخاب‌ها و در واقع کنار گذاشتن‌هاشونه. اصلا همین محدودیته که به انتخاب معنی می‌ده. وگرنه که خب چه فرقی داره چی انتخاب کنی؟ :)

این روزای زندگی من پر از انتخاب شده. دارم محدودیتم رو با تک تک سلول‌هام حس می‌کنم. هنوز البته درک نکردم.:) سخته خیلی سخت. اما یه جورایی هم راستش دوستش دارم. همینه که بزرگمون می‌کنه.

باید بین کار نازنینم و یه مسیر مبهم و عجیب شخصی برای خودم، تنهایی تنها، یکی رو انتخاب کنم. کاری که هم رشد خوبی داره هم هوام رو دارن هم پول می‌دن. پولی که مدت هاست نیازش داشتم. 

خیره. نمی‌خوام حتی ذره‌ای کسی از این دوراهی خبر دار بشه. می‌خوام خودم درست بررسیش کنم و اقدام کنم. 

۲۴
بهمن

سه سال پیش بود. آره فک کنم.

دم کتابخونه مرکزی داشتیم یخ می‌زدیم. یادمه کاپشن نداشتم. اون تلفن حرف می‌زد منم سیب زمینی‌هایی که پخته بودم رو داشتم سرد و خالی خالی می‌خوردم. خالی خالی هم نبود البته، بهشون نمک می‌زدم. تلفنش که تموم شد نگام کرد.

- یخ نمی‌زنی؟

- چرا ولی حال میده.

- تعارف کن حداقل.

- عه ببخشید. بفرما.

- خودت پختی نه؟ :))

- آره. چون سوخته؟ ؛)

- اوهوم.

برام جدید بود. یه غریبه. از مکالمه خوشم اومد. اون موقع‌ها فاز تنهایی گرفته بودم. تا کلاسا تموم می‌شد خدافظی می‌کردم می‌رفتم. معمولاً البته می‌رفتم پایین. مرکزی. تقریباً اکثر روزا دم فنی منتظر می‌شدم مریم رد بشه تا نگاش کنم. یهو به سرم زد من که احتمالاً دیگه نمی‌بینمش بذار از مریم براش بگم. شروع کردم به گفتن. نمی‌دونم چجوری و از کجا شروع کردم. نگام کرد.

- خاااک تو سرت. یعنی تا حالا نگفتی که چقدر دوستش داری؟

- چرا. یعنی نه. فک کنم بیشتر اراجیف بافتم.

- واقعا احمقی. تو هیچی نمی‌فهمی.

سه سال گذشته و دیگه ندیدمش. هنوز حرفاش تو سرمه. ولی فک کنم هنوز «هیچی نمی‌فهمم.»:)

۱۸
بهمن
- روحیه جنگندگی‌ت کجا رفته مرد؟
- سر جاشه. ولی تو به من بگو چرا؟
۱۶
بهمن

آقا من هر چی فکر میکنم نمیتونم جواب این سوال برآمده از دلم رو پاسخ بدم که "میخوای بری از ایران که چی بشه؟"
یه اپسیلون شرایط ثبات داشت خیلی راحت میگفتم حالا حالاها نمیخوام برم.
کنجکاوی و سال بسیار بسیار دارم از دیار غربت. ولی کنجکاوی که نشد دلیل رفتن. دلیل سیر و سیاحته. اونم تازه وقتی که عمیق شدی و سوال شده که من میخوام برم فلان جا. نه اینطوری کورکورانه.
واقعا نمیتونم زندگیم رو اونور آب تصور کنم.
بعد چون نمیتونم تصور کنم نمیتونم براش تلاش کنم. علاقه ای ندارم از زندگیم بزنم براش. ولی این در حالیه که در راستای تحققش فشار میارم به خودم و زندگیم رو بر خودم تیره میکنم.
واقعا لعنت بر سربازی. اگه سربازی نبود فعلا درس نمیخوندم. کار میکردم و آزادی و ساختن رو تجربه میکردم. دنبال سوال خودم میگشتم. اگر لازم بود به دانشگاه بر میگشتم و اگر نه هم نه.
جدی جدی مسئله ست. تمرکز و لذت تعمق ازم گرفته شده.

کاش میشد مدتی بگم گور بابای همه چی. کار خودم رو بکنم. راحت.

شاید این کارآموزی رو برم دید بهتری بهم بده. دیگه با خیال راحت تری یا دیس رفتن رو بدم یا با دید بازتری بخوام که برم.

۱۶
بهمن

امروز بعد مدت‌ها رفتم پردیس مرکزی دانشگاه تهران.

یه زمانی ما کوچک‌ترین موجود اینجا بودیم و حالا تقریبا از اکثرشون بزرگ‌تریم. حس عجیبیه.

اومدم به ته برنامه کتاب‌خوانی عرفان اینا برسم.

۱۱
بهمن
- رویات چیه؟
- استاد بزرگ بشم. یه ماهر تمام عیار.
۰۷
آذر

فک کنم دو ماه پیش بود که بابا گیر داده بود یه اپی سایتی چیزی برای فال شیخ بهایی بزنم. منم هی می‌پیچوندم و واقعا حال‌ش رو نداشتم. یه روز که حوصله کار دیگه‌ای نداشتم گفتم خب بشینم یه حالت ساده ازش رو بزنم که بیاد بالا و بابا هم حال کنه. :)
خلاصه زدم‌ش و یکم بعدتر شکل و ظاهرش رو بهتر کردم. یه چیزی هم زدم که نگه داره چقدر از بات استفاده می‌شه و چندتا کاربر جدید داره و اینا.
خیلی حال می‌ده هر روز یه سری آدم کلا ناشناس جدید از بات استفاده می‌کنن. جالبه نمی‌دونی از کجا و چجوری پیداش کردن. ولی میان و فال می‌گیرن. بعضیا هر روز و یهو روزی چند بار هم شده فال بگیرن. :))
دو شب پیش متاسفانه دیدم سرورهای heroku قراره پولی بشن از امشب. باید همه چی رو منتقل کنم به سروری جدید.
اگه یه روز گذرتون خورد از بات استفاده کنید و فیدبک بدید بهم.

۲۰
مهر

جالبه. یکی از اوّلین چیزهایی که آدمیزاد یاد می‌گیره، یا حتی شاید در ذاتشه، «خواستن» ئه. ولی به نظر می‌رسه ممکنه حتی همون هم فراموش کنه. جایی برسه که دیگه نتونه بخواد. ندونه چجوری بخواد. چرا بخواد. چرا نخواد. اصلا خواستن چیه.

۲۰
مهر

چه روزایی دارن می‌گذرن:)
رو پلّه برقی، با یه صدایِ مبهمِ آدم‌هایِ دور و سر و صدای یکنواخت پلّه برقی، غرق در فکرای در هم خودم بودم.
الآن که دارم می‌نویسم دیگه تو قطارم.
با خودم فکر کردم من دارم چیکار می‌کنم؟ خیلی زیادی خطرناک نیست؟ خرج کردن آخرین ذرّه‌های امید رو می‌گم. ترسناکه. اما خب غیر این چه میشه کرد؟ امید رو دادن که باهاش زندگی کنیم. ولی چرا هی داره نمی‌شه؟
ما فقط می‌خواستیم زیبا باشیم. امیدوار باشیم. خواستیم رها کردن تو قاموسمون نباشه. چرا انقدر سخت شده؟
شاید باید دست بقیه رو هم نگاه کنم. شاید بهتره مثل اکثر آدم‌ها یکم مراعات کنم. یکم تسلیم بشم. بذارم یه مسیر ساخته بشه. خیلی خطی و بدون بالا و پایین و امید اضافی.
با اینکه همیشه از رفتن و بی‌هویت رفتن بدم میومد ولی حالا حس می‌کنم دیگه حیاتی شده. باید برم جایی که «خواستن»ی که یادم رفته، «ساختن»ی که چند وقته بهش حسی ندارم، رو پیدا کنم.