"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

"مضید"

شاید یعنی مزیدهایی که ضدیت دارند.

۱۷
شهریور
چقدر فلسفه وجودی و هدف یه سیستم یا به طور خاص یه آدم مهمه. مشخص میکنه ارزش های اون سیستم چیاست و ضد ارزش هاش چیاست. معیار میده که داره رشد میکنه یا داره پسرفت میکنه. جهت میده که کیا کنار اون سیستم باید حفظ بشن و از کیا باید دوری کرد.
خیلی چیزا تو این راستا تو ذهنمه ولی واقعا سخته منسجم بهشون فکر کردن و مکتوب کردنشون. خیلی وقته تو ذهنم دارن میچرخن. امروز وسط گزارش نوشتن باز درگیر چرایی داغونی دانشگاه و صنعت و فاصله این دو تا از هم شدم و یاد این موضوع افتادم. گفتم اولش رو بنویسم تا حداقل ثبت بشه. بعد به مرور کامل ترش کنم.
۱۱
تیر

عجیبه...

هر چند وقت یه بار این سوال برام پیش میاد که «من چیم؟». البته نرخ بروز این پرسش خیلی زیاده:))

یکی از زمینه هایی که من رو گیج میکنه همین ارتباط با جمعه. 

یه زمانی، دبیرستان و ما قبل، بسیار درون گرا بودم. نه اینکه ساکت باشما. نه. موضوع این بود که میرفتم تو تنهایی عمیق خودم و به اطراف کاری نداشتم. از مدرسه زود بر میگشتم خونه و بیش از مدرسه با بچه ها بودن خیلی برام مطلوب نبود. خیلی از خودم چیزی نمیگفتم. با اینکه حرف زدن میچسبید ولی خیلی هم موضوعم نبود. دوست داشتم زود برسم خونه و کارای خودم رو شروع کنم. چیز میز درست کنم. با کامپیوتر ور برم. برنامه بنویسم.

اما وارد دانشگاه که شدیم کم کم فرق کردم انگار. خیلی با آدما بودن برام مهم شد. خیلی کنجکاوِ آدم ها شدم. دوست داشتم حرف بزنم. حرفاشون رو بشنوم. دوست داشتم همه کار رو «با هم» انجام بدیم. دوست نداشتم خیلی از جامعه اطرافم فاصله بگیرم. دوست داشتم یه جوری باشه که بتونم بفهممشون. بتونن من رو بفهمن. نمیخواستم متفاوت باشم. 

ولی میدونی برام راحت نیست انگار. خیلی لزوما نمیتونم خودم باشم. خیلی جذابه ها. خیلی هم هیجان میده بهم. ولی گاهی خیلی انرژی میگیره ازم. حواسم رو از خودم بسیار پرت میکنه. راحت گم میشم. هر آدمی و موقعیتی کلی بهم احساسات جدید وارد میکنه و حس و حالم رو تغییر میده.

نمیتونم کنترلش کنم. نمیتونم خودم رو پیدا کنم و روش متمرکز باشم. 

اون آرامش و عمق و هویتی که توی تنهاتر بودنم داشتم رو نیاز دارم انگار. 

ولی حالا به اجتماع و آدم ها هم خیلی نیاز دارم.

نمیدونم شاید چون از دبیرستان و قبلش هی خورد خورد بهم متفاوت نگاه شد، چون هی گفتن درسخون و باهوش و نمیدونم از این چرندیات، بعدش هی خواستم بگم نهه منم مثل شمام. توانایی خاصی ندارم منم راه بدید. با منم مثل بقیه رفتار کنید. 

آه چقدر اذیت میشدم. واقعا گاهی مردم چرند میشن. تفاوت رو نمیفهمن. سریع فاصله میسازن. ای بابا.

۰۳
ارديبهشت
درونم پر از تضاده.
پر از درگیری و تفاوت.
به خاطر همینم هست که چیزای متفاوتی رو یهو متوجه میشم. با آدم های مختلفی میتونم گفتگو کنم. دوست باشم.
رفیقای خیلی پراکنده ای دارم.
اونا فکر میکنم باهاشون صمیمیم چون میبینم چی دوست دارن و مشکلی ندارم که منم دوستش داشته باشم. ولی من باهاشون راحت نیستم.
نمیدونم تا کی قراره اینطوری باشه.
انقدر متضادم که حتی خودمم نمیدونم چیم. نمیدونم کی رفیق صمیمی ای برام خواهد بود. کی برای ازدواج برام مناسبه.
شاید چون سلیقه شخصیم رو اعمال نکردم و اجازه دادم اتفاق ها اوضاع رو پیش ببرن.
نمیدونم.
فقط میدونم انگار باید ساکت باشم. به تنهاییم دل بدم و بذارم دنیا من رو ببره به سمتی که خوبه. یه مدت خیلی حرف زدم و فهمیدم انگار کار من نیست. تقدیر زیبا تره. تقدیری که منم توش سهیم باشم اما با دلم نه با حرف زدن.
چی دارم میگم؟ :)
۲۴
فروردين

کجایی تا با هم از زیبایی‌های نوشته‌های نادر ابراهیمی بگوییم؟

کجایی تا هم‌زمان با هم و بدون هماهنگی دلمان برای آوردن اسم "مردی در تبعید ابدی" و یادآوری زیبایی‌هایش غنج برود؟

دلم تنگ شده است برای نیمه شب‌هایی که برنامه داشتیم زود بخوابیم و هر دو خسته و به حال مرگ بودیم ولی توان پایان دادن به مکالمه را نداشتیم.

چه بحث‌هایی با هم می‌کردیم. از عرفان و معنا می‌گفتیم. چه کسی حوصله این حرف‌ها را به جز ما دارد؟ 

آن شب که عکس هایمان را برای هم می‌فرستادیم و از معناهای پنهانشان به هم می‌گفتیم.

چه سلیقه‌ای داشتی. چه موسیقی‌هایی و پادکست هایی برایت جالب بودند. 

با همه نکات سخت و شروطی که گفتم اما تو چیزی نگفتی.

چه خداحافظی سختی کردیم.

هنوز نمی‌دانم آیا درست بود یا نه.

همه چیز خیلی سریع پیش رفت. من توان این سرعت را نداشتم. آن روزها اصلا آمادگی بودنت را نداشتم. شاید هنوز هم ندارم. 

آه از آن روزی که به تو گفتم "به تو اعتماد ندارم" و چقدر ناراحت شدی. چه غروبی بود در آن پارک نزدیک خانه تان. به من گفتی "تو هیچ چیز از عشق نمی‌فهمی". :)) اگر چیزی هم می‌فهمیدم نمی‌توانستم بگویم. به خودم اجازه نمی‌دادم بدون آن که مطمئن شوم چیزی بگویم. اما تو می‌خواستی بشنوی. می‌گفتی "کاش یکی مرا آن طور که من دوستش دارم دوست داشته باشد." :)

چقدر برایم زیبا بود وقتی با ناراحتی برای همیشه با تو خداحافظی کردم ولی تو ساعتی بعد حالم را پرسیدی و نگرانم بودی. چقدر بعد از هر باری که فکر کردی شاید ناراحت شده باشم، نگران شدی و حالم را جویا شدی.

دلم پیاده روی با تو در بلوار کشاورز، درس خواندن در کف و گشتن در باغ کتاب را می‌خواهد. کاش می‌توانستیم شهر را با هم بگردیم. از عمادتان بگویی. :)) با هم خلق کنیم.

کاش بودی و هر روز برایت چیزی می‌ساختم. با پاکت هایی با علامتِ "ماه".

چه چیز ما را جدا کرد؟ آیا واقعا جدا کرده؟ به خودم اطمینان ندارم تا بخواهم به تو چیزی بگویم. می‌ترسم یک بار دیگر وقت و احساست را هدر دهی.

 

 

چرا می‌نویسم؟ چون معلوم نیست که هستم و که هستی. چون دلم تنگ است و باید بنویسم. 

هعی:)

۲۴
فروردين

روزهای عجیبی ست.

هیچ بودن،

تعلیق،

خستگی،

بی‌حوصلگی،

نادانی،

غفلت

شاید مهمترین عناوین آن را تشکیل دهند.

دوست دارم به خودم فرصت بدهم تا آزاد شوم از قیدها. تا تصمیم گیری و مسئولیت پذیری را تمرین کنم. تا ترس را کنار بگذارم. تا تجربه کنم چیزهایی که فرصت نشد. تا جهان خودم را کشف کنم. باید تمرین کنم و انجام دهم شعارهایی که می‌دادم. هویتم باید پیدا شود. مسیری که قلبم به آن مطمئن باشد. می‌گویند اپلای کن فرصت خیلی خوبی ست. اما نمی‌توانم بروم. کجا بروم؟ هر چه که نگاه می‌کنم احساس تعلقی ندارم. بروم تا به دنبال چه باشم؟ باید یک هویت داشته باشم یک دلیل داشته باشم که آن را بفهمم. بدانم که آن جاست و برایش بروم.

وجودمان را پر از ترس کرده اند. از این ترس از این قیود بی‌زارم.

چقدر خواستم شبیه دیگران باشم. اما این مسیرها مال من نبود.

در حال حاضر تنها به کار کردن احساس تعلق می‌کنم و احساس می‌کنم می‌تواند برایم راه گشا باشد. 

زیباست اگر آن قدر خوب کار کنم که اینجا دارای هویت شوم. که "انتخاب" کنم رفتن یا ماندن را. که بتوانم به دنبال سوال و نیازی بروم.

دوست دارم بتوانم درآمدی داشته باشم تا بتوانم قبل از رفتن چند سفری به نقاط مختلف جهان داشته باشم. که ببینم و بدانم.

خدا را چه دیده اید. شاید ایده ای از آن ها در آمد و توانستم کاری انجام دهم و تاثیری بگذارم.

فکر می‌کنم از این روزها قرار است یک "من" پیدا شود. یا تباهی ست یا رشدی زیبا. نمی‌دانم. هر چه هست سخت است.

کاش از هر زمانی که داشتم استفاده می‌کردم و کار می‌کردم. مهم نیست چه کاری. کار الهام بخش است. البته که همه این مسیرها دست خداست. شاید ممکن بود کاری مانع شود از درس خواندنم. 

آه گفتم درس. چقدر درس را دوست دارم و چقدر بدجور شد. دست و دلم به درس نمیرود. بس که ناملایمتی دیدم. درسی که همیشه ابزارم بود و الهام بخشِ من، چگونه شده که در من احساس مانع بودن ایجاد میکند.

هیچ گاه دوست ندارم از درس و محیط آن دور شوم. اما باید مدتی فاصله بگیرم. باید بگردم و ببینم بقیه جاها چه خبر است. باید مشتاق و تشنه آن شوم. باید از دور آن را ببینم تا بهتر درکش کنم و بدانم کجای زندگی من و کجای دنیای من است.

فکر می‌کنم زیباست اگر بتوانم در سمت کوچکی در دانشگاه مشغول شوم تا در آن حاضر باشم. اما شغل اصلی‌ دیگری داشته باشم. تا بی نیاز شوم. تا آزادانه فکر کنم و مستقل برنامه بریزم. تا نظم زندگی ام را بر آن سوار کنم. 

آه نمی‌دانم. نمی‌دانم قراری که با م. گذاشته بودم را چه کنم. نمی‌دانم چطور به او بگویم که باز هم می‌خواهم به خودم فرصت بدهم. باید صبر کنم تا کاری پیدا کنم. تا مسیری ترسیم کنم و بعد بگویم. نمی‌دانم. سخت است. 

۱۸
فروردين

تو راه مشهد بودیم. ح پرسید: "ترجیح می‌دید بدونید که نمی‌دونید یا ترجیح می‌دید که ندونید که نمی‌دونید؟"

چقدر سخته این که بدونی که نمی‌دونی...

این که بدونی کلّی چیز هست که نمی‌دونی. که بدونی هیچی نیستی. بدونی که هر چیزی بلدی و می‌دونی یه قطره هم از جهان نیست.

نمی‌خوام بیشتر از این بدونم که هیچی نیستم. درد آوره. 

۱۸
فروردين

آنقدر درگیر فهمیدنت شدم که براى این ثانیه ها اصلا آماده نبودم...

 

رایانش 15 - بسته ای بار سفر را به کجاها بی من؟ - مهراد میلانلو

۲۸
اسفند

میخوام یکم از غصه هام بنویسم. شاید پس فردا خوندم و گفتم عه چه روزایی بود. چی فکر میکردیم و چی شده بوده و الان چی شده.

ترم 10 شده و دانشگاه داره تموم میشه و احساس میکنم هیچ شهودی نسبت به مسئله ای ندارم. درست کار اساتید رو نمیشناسم. به فیلدی علاقه مند نشدم. پروژه خاصی انجام ندادم. حتی درست سرکار نرفتم. هی صبر کردم توی دانشگاه یه جایی پابند بشم. نشدم. پروژه کارشناسی رو خواستم یه چیزی تعریف کنم که پایبندم کنه بهم شهود بده که نبود. اصلا نمیدونم اینا دنبال چین. چرا صیاد اونطوری اصلا جوابم رو نداد. البته اون سوییسه رو پیدا کردم که خیلی عجیب و باحال بود. اما تصوری ندارم از اونجا بودن. کاش چهارتا آدم جالب کنارم بودن و با هم پیش میرفتیم نسبت به مسایل. از این جنس تنهایی متنفرم. 

نمیدونم من هی دنبال یه سری آدم بودم با هم زندگی رو یاد بگیریم. ازشون یاد بگیرم. یه استادی که کار معنا دار کنه. که سوال پرسیدن رو بدونه و جواب دادن رو.

شاید تو سکوت باید بشینم کتاب های آدم های مختلف رو بخونم. یکم یاد بگیرم چطوری فکر میکردن. یکم شهود بگیرم نسبت به زندگی. 

۰۴
بهمن

باید اول که نوشتم به آشنا ها نشون بدم و ببینم چیا میگن. 

بعد به بچه های بیشتری نشون بدم.

بعد به استاد ها نشون بدم و ازشون مصاحبه بگیرم و مکتوب کنم.

موضوعات:

راجع به ازدواج دانشجویی

اپلای

ترم های اول

تی ای شدن

ریسرچ کردن

کارآموزی

انجمن علمی

کارای فوق برنامه

با هم درس خوندن

کپ زدن و تقلب

کمک کردن توی امتحان به دیگران

پیگیری علایق و تسلیم نشدن

۰۴
بهمن

سلام

به نام خدا

امروز یکی دیگه از روزهاییه که خیلی یه طور خاصی غمگین بودم از صبح. با خودم فکر کردم باید برم دانشگاه تا بتونم کار کنم و مثل بقیه روزا غمگین نمونم. بدبختی فامیل سید هم بد موقع امتحان داشت و کمک میخواست و بعدش هم ساعت 14 قرار بود با استاد صدر حسینی مصاحبه کنم. که البه ساعت 14 دبّه کرد و خبری ازش نشد. خلاصه رفتم دانشگاه و شروع کردم کارام رو کردن حالم بهتر شد.

بعد از مقداری کار کردن گفتم برم دانشکده جدید رو بگردم قشنگ ببینم استادی، آزمایشگاهی، چیزی هست بتونم باهاشون کار کنم یا نه. چون به نظرم میاد لازمه یه سری ریسرچ و کار توی دانشگاه رو تجربه کنم که ببینم بالاخره میخوامش یا نه. پروژه کارشناسیم هم مونده و اصلا حوصله ندارم یه بار دیگه یه کار بیخود دیگه رو صرفا چون لازمه و باید پاس کرد انجام بدم. برای همین میخوام یه چیزی پیدا کنم که بهم دید بده و به درد بخور باشه.

بعد از گشتن دانشکده یه چند تا جای جزیی فقط توجهم رو جلب کردن: خسروی، شاید کبریایی، شاید صفری و آزمایشگاه روتر.

صفری که فکر نمیکنم به دردم بخوره چون هم الکی سرش شلوغه، هم فک کنم ریسرچ خاصی نکنه، هم آزمایشگاهی نداره که بشه رفت حضوری کار کرد. میخوام حضوری باشه که هم چند تا آدم ببینم هم برم اونجا واقعا بین همکارا کار کنم و ازشون یاد بگیرم. البته ایمیل هم بهش داده بودم قبلا و جوابی نداده بود.

آزمایشگاه روتر رو رفتم و سوال کردم. یه خانمی تنها بود اونجا و دعوتم کرد تو و خیلی خوش برخورد باهام صحبت کرد. گفت آزمایشگاه مالی یزدانیه. اونم استاد تمامه و حوصله و حوصله و انگیزه نداره راهنماییت کنه. رهای رهایی. مرسی واقعا از این خانمه که انقدر خوب راهنماییم کرد و سریع خیالم رو راحت کرد که اون آز و استاد به دردم نمیخورن. چون من اتفاقا میخوام یکی پیگیر باشه و باهاش ریسرچ و این کارا رو یاد بگیرم. آزمایشگاهش هم اصلا کسی توش نبود که بشه کنارشون کار کرد و سوال پرسید.

آزمایشگاهی خوبه که جلسه هفتگی داشته باشه، مقاله برسی کنن، چند تا آدم سال بالایی و ارشد دکترا داشته باشه که راهنماییت کنن. در جریان اتفاقات روز قرار بگیری و بفهمی کجایی و چیکار باید بکنی.

بعد از همه اینا، همین طور گفتم آحاد و باز کنم و شروع کنم به خوندن. دیدم بحثه که راضی نیستیم از اوضاع و اینا. بعد سید گفت به خاطر اینه که مسیرمون رو دوست نداریم و اصلا خودمون انتخابش نکردیم. همینطور اومدیم جلو. البته من خودم انتخاب کرده بودم و خودم دوستش داشتم. همیشه هم سعی کردم مشورت بگیرم و بدونم چیکار میکنم. ولی بازم تهش یه سری کارا رو نکردم. کم کردم. یه سری جاها به خاطر اینکه بقیه کاری که دوست داشتم رو انجام نمیدادن و میگفتن چرته منم بیخیال شدم. ولی الان پشیمونم که کاش انجام میدادم.

بعد یاد مسئله ای که خیلی وقته هی میگم افتادم. اینکه ما بزرگتری نداشتیم که راهنماییمون کنه. که بهمون آرامش بده. که بگه چی مهمه چی نیست. که صد بار هی هر کسی جدا جدا اشتباه های ثابت رو تکرار نکنه. یه طوری شده انگار اکثر جاها تنهاییم. بزرگتری نیست که کمکمون کنه.

خودمم بعد تغییر رشته خیلی تنها بودم. نه هم ورودی هامون درست کمکم میکردن نه سال بالایی ها. سال بالایی ها که هنوزم من رو نمیشناسن و درست جوابم رو نمیدن و باهام ارتباط برقرار نمیکنن. چون تنها جاهایی که میشه این ارتباط ها رو برقرار کرد تقریبا فقط اتفاقات فوق برنامه ست. که بیشتر تو سال اول دانشگاه میوفته و بعد هم توی انجمن علمی و یه سری چیزای حضوری. توی مجازی خیلی اتفاقی نمیوفته.

خلاصه به این فکر افتادم یه مرکز انتقال تجربه درست کنم. اول با نوشتن تجربه ها و توصیه های خودم به سال پایین تری ها شروع کنم و بعد دعوت کنم تا آدم های مختلف بیان و پرش کنن.

شروع به نوشتنش واقعا سخته:))

ولی به نظرم خیلی مفیده. خیلیی

اسمشم فعلا گذاشتم بزرگترگاه، یعنی جایی برای دیدن بزرگتر ها